خاطرات خانه زندگان (قسمت ۲۶)؛ “به من بگو ستارگان و ‏آفتاب دروغند ولی نگو که عشق وجود ندارد”

خاطرات خانه زندگان قصّه نیست، نردبان است. نردبان آسمان. آسمانِ نهانِ درون که در ژرفا و پهناوری کم از آسمان برون نیست.

در خاطرات خانه زندگان، شخصیت‌ها، موقعیت‌ها، رفتارها و حادثه‌ها، سرگذشته‌ها و تجربه‌ها هر کدام تمثیلی در خود نهفته دارند و باید از این زاویه به آن نگریست.

«خاطرات خانه زندگان» با نکات ظریفی همنشین است که تنها با شنیدن آن، می‌توان دریافت.


در بخش پیش از کشته شدن بیژن جزنی و هشت زندانی دیگر در سال ۵۴ صحبت کردم. واقعه ای که بدون تردید توسط ساواک برنامه‌ریزی شده بود. تیرباران آن جان‌های شیفته حدود ۵۰ روز بعد از تشکیل حزب رستاخیز صورت گرفت.

در روزنامه اطلاعات شنبه ۳۰ فروردین سال ۱۳۵۴ اشاره شده بود: ۹ نفر از زندانیان چون قصد فرار داشتند کشته شدند.

برخی زندانیان می‌گفتند ساواک خودش می‌داند که دروغ می‌گوید.

در سال ۱۳۵۴ حکم هشت سال زندان سعید کلانتری و محمد چوپانزاده به پایان می‌رسید و عباس سورکی، عزیز سرمدی و احمد جلیل افشار که به ده سال زندان محکوم شده بودند بیشتر دوران زندان خود را طی کرده بودند.

ادامه متن بعد از ویدئو:


وارونه‌نمایی قتل ۹ زندانی دلیر

پیرامون به رگبار بستن نه زندانی سیاسی، مسئولین امنیّتی رژیم پیشین حرفهای ضد و نقیض گفته‌اند.

آنچه اوائل انقلاب بازجوی ساواک (تهرانی=بهمن نادری پور) در دادگاهش کفت،

دو گزارش پرویز ثابتی که در کتاب ساواک نوشته «کریستین دلانوا» (ترجمه عبدالحسین نیک‌گهر) و کتاب «در دامگه حادثه» موجود است و در آن به گفتگوی تلفنی سرهنگ وزیری در مورد به اصطلاح فرار آن ۹ زندانی هم، اشاره شده،

نامه «رئیس سازمان اطلاعات و امنیّت کشور ارتشبد نصیری» به «ریاست اداره دادرسی نیروهای مسلح شاهنشاهی»، که اشاره به یازده زندانی (و نه، ۹ زندانی سیاسی) شده که با اتوبوس (و نه با وَن، که در گزارش ثابتی آمده) از زندان اوین، به زندانهای دیگر (؟) منتقل می‌شدند…

و نیز خبری که روزنامه اطلاعات به نقل از ساواک شنبه ۳۰ فروردین ۱۳۵۴ انتشار داد، با هم خوانایی ندارند و با اما و اگر همراه است.

این موضوع در یاداشتی که من با عنوان «پرویز ثابتی و ابراز تاسف در گیومه» نوشته ام، همچنین در مقاله آقای ایرج مصداقی من و «حق» بیژن جزنی و کشتار ۳۰ فروردین ۱۳۵۴ بررسی شده است. این مقاله در آرش شمار ۱۰۸، صفحه ۲۸۴ درج شده است. 

آقایان ثابتی و ناصر نوذری ادّعا می‌کنند آنچه بهمن نادری پور (تهرانی بازجوی ساواک) در دادگاهش گفته دروغ بود. او این حرفها را زد که زنده بماند و رژیم از بیم آنکه بعداً پشیمان شود و حرفهایش را پس بگیرد، اعدامش کرد…

چرا بعد از سی و چند سال که از دادگاه تهرانی گذشته، حالا حرفهای او زیر سئوال می‌رود؟ چرا همان‌زمان کسانی که وی نامشان را در دادگاه برد، اطلاعیه ندادند که تهرانی دروغ می‌گوید؟ می‌توانستند بگویند: «در یک رستوران عمومی بازجویان ساواک نمی‌آیند و در مورد یک مسئله مهم امنیتی بحث کنند…

می‌توانستند بگویند: تهرانی(بهمن نادری‌پور)، به جز هوشنگ ازغندی(هوشنگ منوچهری؛ دکتر فرزند کمال) و منوچهری(منوچهر وظیفه خواه) همه سربازجوها را در واقعه شرکت داده است. اگر قرار بر کشتن زندانیان بود اینهمه دنگ و فنگ نداشت. اصلاً چه بسا یک گروه خودسر اینکار را کرده چون از ترور تیمسار زندی پور و…عصبانی بوده اند… و، الی آخر…

چرا در ظرف این سه دهه آقای ثابتی حرفی را که حالا می‌زنند نگفت که «مامورین قصد داشته‌اند تعدادی از زندانیان را از زندان اوین به زندان دیگری منتقل کنند و در حوالی بزرگراه شاهنشاهی، زندانیان در یک «ون» (خودرو) بودند…و بعد با بریدن دست بند از «ون» خارج شده و قصد فرار داشتند و… مامورین به طرف آنها تیراندازی و ۹ نفر از زندانیان کشته شدند…»

از سال ۵۴ و جان‌باختن بیژن جزنی و کاظم ذوالانوار و… نزدیک به ۴۰ سال می‌گذرد. فروردین ۵۴ بزرگراه شاهنشاهی در دست احداث بود و امکان تردد خودرو در آن نبود. هر دو طرفش بّر بیابان بود. زندانیان توی اون بیابان فرار کردند که کجا بروند؟ از زندان اوین تا سر بزرگراه با ماشین حدود پنج شش دقیقه راه است. توی این فاصله همه ۹ نفر توافق کردند که فرار کنند؟ بعد به سبک داستان «زورو» Zorro، هو کشیدند و دستبندهای آهنی شان را یکی بعد از دیگری پاره کردند و از ماشین در حال حرکت، برقی پریدند بیرون؟

آیا باور کردنی است رهبران دو سازمان مبارز و مسلح را کنار هم در یک ون بگذارند و انتقال دهند؟ اگر قرار بود زندانیان به کمیته مشترک منتقل شده و بازجویی شوند، چرا آن‌ها را همراه هم در یک «ون» جا دادند؟ معلوم بود که در راه حرف‌هایشان را یکی می‌کنند. تازه چرا خودروی حامل زندانیان بجای اینکه از پارک وی به سمت جنوب و میدان کندی و سپس جمهوری برود و از آن‌جا به سمت میدان توپخانه و کمیته مشترک بپیچد، به طرف حوالی بزرگراه شاهنشاهی و خیابان پهلوی می‌رفت؟!

آن ۹ زندانی را اصلاً کجا می‌بردند؟ چی شده بود که یکی یکی آنها را صدا زدند؟ همه ۹ نفر که هم پرونده نبودند؟

زندانیان سیاسی زمان شاه می‌دانند که امکان نداشت این گروه ویژه را (با هم) انتقال دهند. چشمها را هنگام انتقال می‌بستند و زندانیان به همدیگر یا به صندلی ماشین بسته می‌شدند. چطوری همه ناگهان دست بندها را پاره کردند و زدند به چاک؟ دست بندهای ویژه ای که هرگاه زندانی تکان می‌خورد بسته تر می‌شد…

خب حالا گیریم که ملائکه آمدند و در یک طرفه‌العین دستهای همه را با کلید باز کردند و آنها هم پریدند وسط خیابان و فرار کردند. خیابانی که دور و برش بیابانی است!

بسیار خوب، چرا به پای زندانیان تیر نخورد و همه بدون استثناء کشته شدند و همه هم از جلو گلوله خوردند؟ نکند پس پسکی فرار می‌کردند.

چرا خبرنگاران را به محل نبردند و اجازه ندادند از اجساد و شاهدان ماجرا گزارش و فیلم تهیه شود؟ چرا هیچ‌کس شاهد فرار زندانیان و تعقیب آن‌ها از سوی مأمورین و شلیک گلوله به سمت آن‌ها نبوده است؟ چرا هیچ‌ عکسی از صحنه‌ی فرار و کشتار معروف‌ترین زندانیان سیاسی ایران حتی در آرشیو ساواک نیست؟ سرهنگ (بعداً سرتیپ وزیری) که آنزمان معاون اداره کل چهارم ساواک بود با تلفن گزارش عملیات را به زبان معکوس، به پرویز ثابتی داده بود. حالا هم چون وزیری زیر خروارها خاک خفته‌است می‌شود همه کاسه کوزه ها را سرش شکست.

«کریستین دلانوا» در صفحه ۲۱۷ کتاب «ساواک»، که «عبدالحسین نیک‌گهر» ترجمه نموده و انتشارات طرح نو، تابستان ۱۳۷۱ چاپ کرده، از قول پرویز ثابتی می‌نویسد:‌

«زندانیان با کندن نقبی زیر سلولشان در زندان قصر سعی کرده بودند از آنجا فرار کنند. به این دلیل آنان به زندان اوین انتقال یافتند و آنجا شروع کردند به تحریک زندانیان دیگر به شورش. پس از آن بود که تصمیم گرفته شد آنان را برای مراقبت بهتر به زندان کمیته مشترک انتقال دهند. بین راه انتقال به زندان جدیدشان، آنان سعی کردند از دست زندانبانان‌شان بگریزند و اینان تیراندازی کردند. چند نفری از آنان کشته شدند…»

زندانیان زندان قصر هیچوقت به منظور فرار زیر سلولهایشان نقب نزدند. در سال ۱۳۴۸ چند نفر از هم‌پرونده های بیژن (در حالیکه خود او موافق نبود) کوشیدند از طریق پشت‌بام زندان فرار کنند که موفق نشدند. در آنزمان اصلاً زندان اوین احداث نشده بود که زندانیان مزبور را آنجا منتقل کنند. تناقض یکی دوتا نیست.

«اعلیحضرت»ی که مو به مو وقایع را دنبال می‌کرد و از سرانجام حمید اشرف می‌پرسید، در مصاحبه اش به شکرالله پاک‌نژاد اشاره داشت، بازجویی‌های دکتر شریعتی را دنبال می‌کرد، نسبت به صفر قهرمانی کنجکاو بود… و به شهادت گزارش امثال پرویز راجی، مو را از ماست می‌کشید و پیگیر اخبار بود آیا ممکن بود این جریان را مسکوت بگذارد و توضیح نخواهد؟ یک گزارش در ساواک و جاهای دیگر در این مورد نیست. ایشان (و بالتبع پرویز ثابتی) در جریان آن توطئه بودند.

اسدالله علم در صفحه ۶۹ (جلد ششم) خاطرات خودش نوشته است:

«در کارهای امروز چند گزارش بود که همه را به عرض مبارک رساندم و عرض کردم بی جهت این وجهه عالی شاهنشاه در بین مردم و دنیا با ندانم کاری ها لکه دار می‌شود. فرمودند، چاره ای نبود همه خرابکار بودند و فرار می‌کردند، آن بدتر بود.»

تردیدی نیست که کشتار از قبل طراحی شده بود و طبق برنامه و با اطلاع شاه عملی شد. من دلائل دیگری هم دارم که نشان می‌دهد این عمل با تصمیم قبلی انجام شده است…(…)

آن ۹ زندانی دردمند و شریف به قتل رسیدند و قاتلان حتی از «مصطفی جوان خوشدل» هم که از ستم و آزار زمانه، حال خوشی نداشت، نگذشتند.

یادآوری کنم که در نامه ارتشبد نصیری به «ریاست اداره دادرسی نیروهای مسلح شاهنشاهی»، (نامه شماره‌ی ۶۹۹/ک)، اشاره به ۱۱ زندانی (و نه، ۹ زندانی سیاسی) شده که با اتوبوس (و نه با وَن، که آقای ثابتی می‌گویند) از زندان اوین، به زندانهای دیگر (که معلوم نیست کجاست) منتقل می‌شدند…

معلوم نیست آن دو زندانی دیگر چی شدند و چه کسانی بودند. تناقض در گزارش مقامات امنیتی یکی دوتا نیست. متن نامه مزبور در صفحه ۱۵۳ کتاب «زندگینامه حسن ضیاء ظریفی» (به قلم دکتر ابوالحسن ضیاء ظریفی) موجود است.

درست است که در دستگاههای اطلاعاتی و امنیّتی، حیطه بندی وجود دارد. اگر برای مثال، یک کارمند ساده اداره کل سوم ساواک، یا مثلاً کسیکه تلفن‌ها را شنود می‌کرده، مدعی شود من از چگونگی سر به نیست شدن ۹ زندانی (۲۹ فروردین ۱۳۵۴) اطلاع ندارم و چند و چون شکنجه و شوک الکتریکی را نمی‌دانم، از او پذیرفته می‌شود چون حیطه اطلاعاتی‌اش محدود است اما مدیر کل اداره سوم ساواک نمی‌تواند خودش را به آن راه بزند. اگر هم روایت بهمن نادری پور (تهرانی بازجو) این اشکال و آن اشکال را دارد، خب، حالا جا افتاده است. اگر واقعی نیست بفرمائید روشن کنید. هاتوا برهانکم ان کنتم صادقین…

سرهنگ وزیری، محمدعلی شعبانی (حسینی) و محمد‌حسن ناصری (عضدی) که دیگر زنده نیستند. پرویز ثابتی، رضا عطارپور، (حسین زاده) ناصر نوذری، (رسولی) پرویز فرنژاد (دکتر جوان) و سعدی جلیل‌‌اصفهانی (بابک) از چند و چون واقعه باخبرند.

این بهانه که «در دستگاه‌های اطلاعاتی و امنیتی، حیطه‌‌بندی وجود دارد و شما نمی‌توانید درباره‌ کارهایی که به شما مربوط نیست، دخالت و تجسس کنید،» (در دامگه‌حادثه ص ۲۵۷) از هرکسی پذیرفته باشد از بالاترین مقام دستگاه اطلاعاتی و امنیتی کشور (پرویز ثابتی) پذیرفته نیست.

در قسمت بیست و چهارم خاطرات زندان (گفت و شنود با خانم جزنی)، به دلائلی که ساواک این جنایت را انجام داد اشاره شد.

هدف اصلی دستگاههای امنیتی قلع و قمع کردن نیروهای به قول خودشان خرابکار بود و واقعش تا حدود زیادی موفق شدند. در آستانه انقلاب بزرگ ضدسلطنتی سال ۵۷، در بیرون زندان از چریک های فدایی خلق (همچنین مجاهدین وفادار به خط حنیف) عملاً جز چند تیم سیاسی – نظامی باقی نمانده بود و این انقلاب بود که سبب ساز تشکل دوباره آن دو سازمان در بیرون زندان شد.

آنچه گفتم واقعی است حتی اگر انکار شود.  تقی افشانی(که در تشکیل و مدیریت یکی از چهار شبکه اولیه گروه پویان- احمد زاده- مفتاحی، نقش بارزی داشت) و بهرام قبادی که هر دو از کادرهای اولیه جنبش فدایی بودند، صحیح ترین توضیح را در این زمینه دارند. بر اعضای قدیمی مجاهدین هم پوشیده نیست. بعد از برادرکشی سال ۵۴ (مشخصاً از اواسط آن سال) دیگر چیزی از سازمان باقی نمانده بود. هرکس جز این بگوید به واقعیت گرد و خاک پاشیده است.

با آزاد شدن مجاهدین و فدائیان از زندان شاه بود که نیروهای بالقوه هوادار آنان، بالفعل شدند.


آن یار مهربان و ژولیت گره‌گو

پیشتر اشاره کردم بعد از آنکه خبر کشته شدن ۹ زندانی دلیر به بند رسید، زندان سراپا در حیرت و سکوت فرو رفت و هر کسی می‌کوشید به نوعی با آن غم بزرگ کنار بیاید.

از دوستی گفتم که در فرانسه درس خوانده بود و به موسیقی عشق می‌ورزید. او روز بعد از واقعه زیر لب ترانه ای از ژولیت گره‌کو Juliette Greco خواننده خوش سیما و خوش آواز فرانسوی را می‌خواند و می‌گریست.

آن یار مهربان بارها به شوخی و جدّی به من می‌گفت محمد، «علم مارکسیسم» چه عیبی دارد که تو «جهل اسلام» را چسبیده ای؟ اسلامی که به دستور پیامبرش سر ۷۰۰ یهودی را از بنی قریظه، گردن می‌زند؟ چرا خودت را سر کار گذاشته‌ای؟

از نوآوری مجاهدین و امثال دکتر شریعتی، کُفری بود و می‌گفت: اسلام یعنی آنچه همین حجت‌الاسلام فاکر و معادیخواه می‌گویند. همین که می‌گویند کافر نجس است و… دیدگاه و قرائت های تازه دیگه چی چیه؟… بنده الآن جزو نجاسات هستم دیگه، اصلاً کراهت دارد تو با من حرف می‌زنی و راه می‌ری. برو بابا…

گفتم از نظریات کارل مارکس هم نه یک دریافت، بلکه دریافت‌ها و قرائت‏های متعدد وجود دارد…

پاسخ نداد. دستش را محکم در دست خودم می‌فشردم. می‌دانست به وی علاقه دارم. چشمان کور و لوچ مرا همان دوست به دنیای موسیقی و هنر گشوده بود و سپاسگزارش بودم.

پاسخ دادم ژولیت گه ره کو در ترانه «La valse des Si» نزدیک به ۳۰ قرائت مختلف از «اگر» دارد. خودت ترانه اش را از حقظ هستی. ۳۰ مرتیه به اشکال گوناگون Si را خوانده که همه هم با یکدیگر متفاوتند. چرا آن کار نوآوری است اما عبور از خطابه ارتجاع و گفتمان ایستا و میرای آن مجاز نیست؟ چرا دوست دارید نگاه همه مثل «محقق کرکی» و «شیخ احمد کافی»…باشد؟

چرا نباید در روایتهای امثال طبری از داستان بنی قریظه تردید کنم؟…

برای او روایت طبری از داستان بنی‌قریظه حجت بود و برای من نه.

یادآوری کنم که تاریخ محمد بن جریر طبری (تاریخ الرسل و الملوک = الامم والملوک)، از زمان خلقت شروع کرده و پس از نقل داستان پیامبران و پادشاهان، وقایع تاریخ اسلام را به ترتیب سال تنظیم نموده و تا سال ۲۹۳ هجری شمسی شرح داده است.
قدیمی ترین سندی که به حادثه بنی قریظه اشاره کرده، «سیره ابن اسحاق» است و «ابن اسحاق» (محمد بن اسحاق بن یسار) ۱۲۵ سال پس از واقعه از دنیا رفته و طبری هم که روایت ابن اسحاق را بی کم و کاست نقل کرده، حدود ۱۵۰ سال پس از وی آمده است. فاصله تاریخی میان این راویان و واقعه بنی‌قریظه نکته بسیار با اهمیتی است.

به آن دوست گفتم: دهها سال پس از واقعه بنی قریظه، چگونه می‌توان بر تمام گزارش های امثال «ابن اسحاق» و طبری صحه گذاشت؟

قانع نشد و گفت بشر با هزار زحمت ایده‌آلیسم را پشت سر گذاشته، اما شماها دارین از نو، اون مُرده را زنده می‌کنین.

ما در کشوری هستیم که «علی اکبر دهخدا» و «طالبوف تبریزی» را به کفرگویی متهم می‌کنند. آخوندها چه اونا که بیرون زندان مفت خوری می‌کنند، چه اینا که در زندان هستند و متاسفانه در روحیه و ذهنیت مردم تأثیر دارند، این یک و این دو و این سه، جامعه ما را به قهقرا می‌برند و امثال شما، ول کن دین و مذهب نیستید. حالا ما همه گیر یک رژیمی افتاده ایم که راحت ۹ زندانی را می‌کشد و حاشا می‌کند که می‌خواستند فرار کنند. رژیم حاکم دشمن سیاسی و فرهنگی مشترک ما است وگرنه من بی رودربایستی پته هر چه دین و مذهب است روی آب می‌ریختم. همین جا، با صدای بلند…

در باره زیربنا و روبنا خیلی بحث کرد.

می‌گفت مذهب، هنر و چیزهایی مثل هنر همه‌شون روبنا است. اصل زیربنا است.

حرف من این بود که عناصر روبنائی منطق و تحول خاص خودشان را دارند و اینجور نیست که همیشه طفیلی و دنبالچه زیربنای مادی باشند. درست است که هنر پدیداری است تاریخی و اجتماعی و وابسته به تکامل ابزار تولید و تکنولوژی امّا، شکوفایی هنر در دوره هایی معیّن می‌تواند با تکامل همگانی جامعه و پایه مادّی آن تناسبی نداشته باشد. گاه اثر هنری فراتر از موقعیت تاریخی پیدایش خود می‌رود. هنر یونان را مثال می‌زدم و همچنین آثار شکسپیر را…

آثاری که در دوران برده داری در یونان خلق شده، با زیر بنای خودشان در آن دوران در تضاد هستند و باهم نمی‌خوانند. بعد ها در دوران فئودالیته، در قرن هفتم هجری در ایران مثلاً، شاعرانی داریم که در نفی ارزشهاى خلق شده توسط سیستم موجود، شعر سروده اند.

گفت ببین عزیز اینها که می‌گی بی‌تعارف خزعبلات است. باید در کوزه گذاشت و آبش را خورد. خدا افسانه‌است و مخلوق ذهن خود توست. دروغ است دروغ.

کمی سکوت کردیم. گوش منو گرفت و گفت:

تو، «آدهامی نم» Ad Hominem می‌کنی. آدهامی نم، بی آدهامی نم.

پرسیدم آدهامی نم چیه؟ گفت: مغلطه و سفسطه…

تو مغلطه می‌کنی.

من نپذیرفتم. نکته ای که گفته بودم خزعبلات نبود. تأمل‌برانگیز بود.

دوباره گفت همه چیز دروغ است. گفتم حتی عشق؟ پاسخ داد بله حتی عشق

نظر من این نبود. به قول شکسپیر، به من بگو ستارگان و ‏آفتاب دروغند ولی نگو که عشق وجود ندارد.

می‌خواستم از آن یار مهربان یه چیز دیگه هم بگم اما راستش الآن طاقتش را ندارم.

کمی بعد…


ارزشی برای دموکراسی و حقوق بشر قائل نبودیم

در دوران شاه آنچنان که باید و شاید با مفهوم «دموکراسی» آشنا نبودیم. (خودم و امثال خودم را می‌گویم) بله، با مفهوم «دموکراسی» به معنی واقعی کلمه آشنا نبودیم و اصلاً آنرا اولویت خودمان نمی‌شناختیم. نمی‌دانستیم که در مواجهه با غرب، انگشت نهادن بر خوی و خصلت استعمارگری کافی نیست و غرب مهد مدنّیت و دموکراسی و پیشرفت نیز، هست.

شنیده ام که امیر پرویز پویان، اهل رمان و شعر و نمایشنامه بوده، ذهن باز و خلاقی داشته و نقدهای متفاوت می‌خوانده است. بازگشت به ناکجا آباد و داستان استحاله که از او باقی است هم، همین را نشان می‌دهد. شاید امثال او در بندهای دیگر بودند. نمی‌دانم.

در بندی که من بودم میانگین پایین سواد میان زندانیان، تک و توکی را برجسته کرده بود، اما بیشترمان بی مایه و البته از خودمان خیلی متشکر بودیم و چشممان را بر روشنائی‌های مدنیت غرب می‌بستیم و کلیت غرب را با کلنیالیسم (استعمار)، این همانی می‌کردیم. چه بسا جزنی و پاکنژاد و رجوی و میثمی و ناصر جوهری و دکتر شیبانی و ویدا حاجبی و امثال آنان… این ارزیابی شتابزده را نداشتند.

گفته می‌شد کتاب شناخت مجاهدین از شناخت مائو اقتباش شده و بیژن جزنی هم در تشریح مبارزه مسلحانه، سه اصل «تحرک مدام»، «عدم اعتماد به مردم محلی» و «هوشیاری دائمی» را از اصول مبارزاتی «چه گوارا» برداشته‌است و این نکات در نامه چه گوارا، به شاعر مکزیکی «ال پاتوخو» عیناً هست.

تا آنجا که به خاطر دارم ارزشی برای دموکراسی و حقوق بشر- به آن مفهومی که در اعلامیه های جهانی حقوق بشر مندرج است- قائل نبودیم، برخی به صراحت می‌گفتند که در پی جایگزین کردن دیکتاتوری پرولتاریا به جای دیکتاتوری شاه هستند ضمن اینکه آنرا به درستی هم نمی‌شناختیم.

اگرچه رادیکالیسم انقلابی فداییان و مجاهدین فضای سیاسی دانشگاه‌های کشور را فراگرفته بود و زندان هم از این قاعده جدا نبود امّا در بند ما، کسی به درستی نمی‌دانست دیکتاتوری پرولتاریا چی هست و چی نیست. با زیر و بم ماجرای «کمون پاریس» هم کمتر کسی آشنایی دقیق داشت و هیچکس (در بند یک و هفت و هشت زندان قصر) متن کامل مانیفست مارکس و انگلس را نخوانده بود. آن دوست هم نخوانده بود.

در بندهای بالا «مصطفی مفیدی» یک کتاب درسی جامعه شناسی (به زبان انگلیسی) را که انتهایش متن مانیفست مزبور چاپ شده بود، وارد بند کرده و به بیژن جزنی داده بود. به شرط اینکه وقتی ترجمه شد، به مجاهدین هم داده شود تا بخوانند. «علی طلوع» مانیفست را ترجمه کرده بود اما در دسترس همه قرار نگرفت و بیژن صلاح ندیده بود به مجاهدین بدهد. چرایی اش داستان جدایی دارد و از آن می‌گذرم…(…)

مصطفی مفیدی از اعضای قدیمی نهضت آزادی بود که در سال ۱۳۵۰مارکسیست شد. گفته شده او پس از پیروزی انقلاب به خاطر عضویت و فعالیت در حزب توده بازداشت و زندانی بود.

مصطفی برادر محمد مفیدی بود که در مرداد ماه سال ۵۱ به همراه محمد باقر عباسی و علیرضا سپاسی آشتیانی دست به ترور سرتیپ طاهری زدند. علیرضا سپاسی آشتیانی خوشبختانه دستگیر نشد. اما در اوایل شهریور سال ۵۱ مفیدی و عباسی دستگیر و پنجم دی ماه سال ۵۱ اعدام شدند. علیرضا سپاسی آشتیانی را هم بعد از انقلاب تیرباران کردند (گفته می‌شود زیر شکنجه جان داد.) وی انسان شریف و فرهیخته ای بود.

پیشتر هم گفته ام در زندان امپریالیسم، نُقل هر مجلسی بود امّا غالب ما با این مقوله نیز آشنایی دقیق و همه جانبه نداشتیم و نمی‌دانستیم خوردنی است یا پوشیدنی. اینها که گفتم متاسفانه واقعی است و نگفتنش جفا است.

مقولات دینی هم اینگونه بود. در آن بند هیچکس مضمون مباحثی چون قصاص را کند و کاو نمی‌کرد و روی آن دقیق نمی‌شد و چند و چون آنچه اقتصاد اسلامی نامیده می‌شد روشن نبود.

از «حوادث واقعه» و باز بودن باب اجتهاد و ناسخ و منسوخ و محکم و متشابه…صحبت می‌شد امّا هیچکس به فراست نمی‌افتاد که چرا در منابع فقهی از سطوح اولیه مثل «لمعه» و «شرایع» و «مکاسب» تا کتب اجتهادی بالا‌تر چون «حدائق» و «جواهر» و… به اندازه یک ورق راجع به حقوق بشر بحث نشده است.

زندانیان سیاسی زمان شاه فرزندان مردم ایران بودند و بیشتر آنان همه چیز خود را در کفه اخلاص گذاشتند و از جان و جوانی خود گذشتند امّا انگار همه سوار قطاری بودند که معلوم نبود کجا می‌رود.


مکر عقل Cunning of reason

بزرگترین‌ موضوع‌ تراژدی‌ از روزگار یونان‌ باستان‌ این‌ بوده‌است که‌ آدمیان‌ نمی‌دانند با دیگران‌ چه‌ می‌کنند. با نیت‌ خیر، شر برمی‌انگیزند و بعکس‌. با اینهمه‌، آرزو دارند در عمل‌ به‌‌ کمال‌ مقصود برسند.

باعمل‌، چیزی‌ نو آغاز می‌شود ولی‌ عمل‌ زنجیره‌ای‌ از پیامدهای‌ پیش‌بینی‌ناپذیر هم به‌ دنبال‌ می‌آورد که‌ تا ابد عمل‌کننده‌ را دنبال خود می‌کِشد. هر یک‌ از ما می‌داند که‌ هم‌ آغازگر و هم‌ قربانی‌ زنجیره‌ پیامدهایی‌ است‌ که گاه در وقوع آن اختیار نداشته است.

دکتر عزت‌الله‌ فولادوند از قول یک نویسنده فرانسوی «ژاک بنینی بوسوئه»

 Jacques-Bénigne Bossuet گفته:

«هیچ‌ قدرت‌ انسانی‌ نیست‌ که‌، برخلاف‌ آنچه‌ اراده‌ کرده‌ است‌، هدف‌هایی‌ غیر از هدف‌ خویش‌ را پیش‌ نبرد.»

همیشه‌ به‌ چیزی‌ می‌رسیم که‌ اتفاقاً پیش‌ آمده‌است و با آنچه‌ مقصود بوده‌ تفاوت‌ دارد. تقدیر است؟ مشیت الهی است؟ دست قضا و تصادف است؟…نمی‌دانم.

جدا از نقشه دستگاه امنیتی و طرح قلع و قمع کردن به اصطلاح خرابکاران، انگار، بعضی اتفاقات باید بیافتد. چرا؟ نمی‌دانم. چه حکمتی در آن است؟ گاه رویدادها آنچنان سهمگین است که هر ناظری را گیج و متحیر می‌کند. آیا آنچنان که امانوئل کانت می‌گفت اینگونه وقایع «مکر عقل» است و دست نامرئی؟

آیا واقعیت‌ محصول‌ همکاری‌ ما و بیرون‌ است‌ و تصورات‌ ماست‌ که‌ بر واقعیت‌ سوار می‌شود؟


نباید از بخشودن‌ یکدیگر دست‌ برداریم‌

دوستی ایراد می‌گرفت و می‌گفت بازگویی وقایع دردناک چه سوی دارد جز ایجاد بغض و کینه؟ به او گفتم من به کسی کینه ندارم. اما، گذشته پیش‌درآمد اکنون است. ما که در گذشته زندگی نمی‌کنیم. به گذشته نگاه می‌کنیم. بدون‌ سنت‌ می‌توانیم‌ زندگی‌ کنیم‌، اما بدون‌ گذشته‌ نمی‌توانیم. بدون‌ گذشته‌ همه‌ چیزمان‌ را از دست‌ می‌دهیم‌.

من و امثال من کینه های کور نداریم.

به قول هانا آرنت هرگز نباید از بخشودن‌ یکدیگر دست‌ برداریم‌. چه بسا اصلاً شمول‌ رحمت‌ خداوندی بر کژیهای ما‌ به‌ توان‌ ما برای‌ بخشودن‌ یکدیگر وابسته‌ باشد. حتی دشمنان‌مان.

شجاعت‌ و مناعت‌‌ نهفته‌ در این‌ تصور از بخشایش‌ به‌ عنوان‌ اساس‌ مناسبات‌ آدمیان‌، فقط در تبدیل‌ ناروایی و پلیدی به‌ عکس‌ آن‌ یعنی‌ فضیلت‌ و پاکی نیست‌، بلکه‌ در این‌ است‌ که‌ امری‌ به‌ ظاهر محال‌ را مد‌ نظر قرار می‌دهد ــ یعنی‌ بازگردانیدن‌ آب‌ رفته‌ به‌ جوی‌ ــ و سرانجام‌ موفق‌ می‌شود. موفق می‌شود در جایی‌ که‌ همه‌ چیز به‌ نظر می‌رسید پایان‌ یافته‌ باشد، سرآغاز نوین‌ به‌ وجود آورد.

حالا از آن دوست نازنینی که با هم در زندان سر زیربنا و روبنا بحث می‌کردیم. در پایان این قسمت یاد کنم. آن یار مهربان…

در دورانی که از زندان گریخته و در تهران آواره بودم روزی حول و حوش میدان امام حسین (فوزیه سابق) که از سمت غرب به خیابان انقلاب (شاه رضا سابق) و از سمت شرق به خیابان دماوند (تهران نو) و از سمت جنوب به خیابان هفده شهریور (شهناز سابق) متصل است. یکی مرا با اسم صدا کرد. محمد…محمد…

لحظه به لحظه آنروز یادم هست.

دل تو دلم نبود. صدا آشنا بود. خیلی آشنا اما آن انسان نحیف و پژمرده را به خاطر نمی‌آوردم. آهسته گفت: محمد منو نمی شناسی. ببین روزگار زده توی سرم. «عملی» شدم! گفتم عملی؟ گفت آره دیگه تریاکی شدم عزیز…

دلم هُری فروریخت. مردد بودم اوست یا نه. گفتم شما را کجا دیدم. نگاه نافذش را به چشمانم دوخت و گفت: با وفا، یادت نیست؟ ژولیت گره‌کو … ژولیت گره‌کو

گفت و سرش را زیر انداخت.

وای، خاک عالم به سرم. پس، این اوست. هردو گریه کردیم…

شرح داد زندان اوین بوده و هزار بلا و مصیبت کشیده…بعد زنش از او جدا شده. یکی از بچه‌هاش مرده و نمی‌دونه اون یکی فرزندش کجاست و از فرط اندوه و فقر به این راه کشیده شده…

خیلی نحیف و پژمرده شده بود. گفتم تو که فقیر نبودی. گفت خیلی چیزا نبودم. شدم دیگه…

پرسیدم الآن زندگیت را چه جور می‌گذرونی. جواب داد: همین جوری دیگه. یه آب باریکه میآد. گفتم از کجا. گفت نمی‌دونم.

گفتم خب چرا نرفتی از ایران. گفت دست به دلم نذار… حرف را عوض کرد.

خواهش کردم بیا با من بریم. هر جا می‌رم که نمی‌دونم کجاست. تو هم بیا…

قبول نکرد و از من خواست هیچوقت نام او را جایی نبرم. کمی پول داشتم هر کاری کردم نگرفت. فقط گفت هر چی دو ریالی داری خرج کن. یکی از فامیلامون را به خاطر داشتن ۵ تا دو ریالی گرفتند. مادر مرده اصلاً نمی دونه مبارزه چیه. البته آزادش می‌کنند ولی تا بیاد ثابت کنه واویلاست.

فهمید از زندان فرار کردم. خیلی جدی شد و گفت حیف بود ترا بکشند. منو که کشتند. کشتند. می‌بینی که…

ای روزگار…

هر دو از هم دور شدیم. صدام زد برگشتم. گفت بهت نگفتم این آخوندای بی پدر و مادر مملکت ما را به…می‌کشند. نگفتم؟ نگفتم؟با محیت زیاد منو می‌پائید و خواهش کرد بروم. نگاهش می‌کردم . گم شد. رفت که رفت.

خدا کند اینها را بشنود و زنده باشد. لعنت بر بیداد…

آیا «مکر عقل» این است؟

مکر عقل که کانت می‌گفت همینه؟ شاخ گل خون‌چکان و «آب حیَوان» تیره‌گون باشد؟

حافظ اسرار الهی کس نمی‌داند خموش

از که می‌پرسی که دور روزگاران را چه شد

دیدگاهی بنویسید

لطفا دیدگاه خود را در اینجا بنویسید
لطفا نام خود را در اینجا بنویسید

شش + شانزده =