خاطرات خانه زندگان (قسمت ۴۱)؛ “گِردِ آئینه ضمیر جهان گرد و زنگ و غبار می‌بینم”

خاطرات خانه زندگان قصّه نیست، نردبان است. نردبان آسمان. آسمانِ نهانِ درون که در ژرفا و پهناوری کم از آسمان برون نیست.

در خاطرات خانه زندگان، شخصیت‌ها، موقعیت‌ها، رفتارها و حادثه‌ها، سرگذشته‌ها و تجربه‌ها هر کدام تمثیلی در خود نهفته دارند و باید از این زاویه به آن نگریست.

«خاطرات خانه زندگان» با نکات ظریفی همنشین است که تنها با شنیدن آن، می‌توان دریافت:


در قسمت پیش به دستگیری مجدد خودم و به زندان لشکر ۷۷ خراسان در خیابان سرباز که بازداشتگاه موقت ساواک مشهد بود اشاره نمودم. شرح دادم که از آنجا به بند ۵ زندان وکیل آباد (قرنطینه) و سپس به بند یک منتقل شدم. جمع زندانیان سیاسی در آنجا جمع بود!

زندان لشکر جنب پادگان ۴ قرار داشت و درواقع سوله مانندی بود وسط لشکر ۷۷، گویا پیش‌تر اصطبل یا انبار بزرگی بوده و از آن زندان ساخته‌ بودند.

ورودی زندان لشکر درب کشویی یوغوری داشت که با آه و ناله باز می‌شد و قژ و قژ صدا می‌کرد. ماشین ساواک از اون جا وارد پارکینگی می‌شد که انتهایش سمت چپ، اتاق افسر نگهبان بود که زندانیان را تحویل می‌گرفت و پس از طی تشریفات داخل بند می‌فرستاد.شنیدم در سقف زندان مزبور، ساواک میکروفن هم کار گذاشته بود. اتاق شکنجه گوشه سالن کنار توالت قرار داشت و به عمد سقفش را برداشته بودند و فریاد زندانیان در بند عمومی می‌پیچید.

ادامه متن بعد از ویدئو:

.


اِذا عَلی؛ گِرف‌تَه‌تو، و با شلاق زَده دَه‌دتو…

بچه‌ها تلاش می‌کردند تا آنجا که ممکن است با شکنجه‌شدگان همدردی کرده و با شوخی و جدّی آزار زندانبانان را به سُخره بگیرند. از پیش دمپایی‌های ابری را برای شکنجه‌شدگان آماده می‌کردند تا چنانچه توانستند راه بروند درد کمتری تحمل کنند، با رنگ گرفتن و دارامب و تورمب کردن هم که بود، از اندوه زندان می‌کاستند.

وقتی امثال علی باقرزاده ثانی و مهدی مددی را شکنجه کردند بچه‌ها دم گرفته و به سبک عبدالباسط که قران می‌خواند با هم با صوت و با صدای بلند می‌خواندند:

اِذا علی گِرف‌تَه‌تو، و با شلاق زَده دَه‌دتو، و قال علی آخ وآخ، به‌اَیِ ذَنبٍ گِرف‌تَه‌تو؟ به‌اَیِ ذَنبٍ زَده‌دَدتو؟…

تخت فنری و زَوار دررفته‌ شکنجه‌گاه زندان لشکر مشهور شده بود. به محض اینکه بازجویان زندانی را روی آن می‌انداختند انگار او در یک چاله می‌افتاد یکمرتبه وسط تخت پایین می‌رفت. من آنجا شکنجه نشدم. این موضوع را از زندانیان شنیدم.

شکنجه‌گران، ابوالفضل(عباس) رستگار و محمود ائمی و علی خلخالی و هادی کاملان و… را تا توانستند زدند و به محمد علی (بابا) صبوری بخصوص چون زیر حوض خانه‌ خودش سلاح مخفی کرده بود، فشار فوق العاده آوردند. یکی از بچه‌ها را چنان شکنجه کردند که کف پاهایش صاف شده بود. میرطه میرصادقی مدتها بر اثر شکنجه خون ادرار می‌کرد…

ظریف جلالی را هم آش و لاش کرده بودند. بعضی از زندانیان نمی‌توانستند روی پاهایشان راه بروند. با مصیبت به توالت می‌رفتند. در آن ایام به دلیل کثرت دستگیر شدگان سلولهای ساواک پر بود و تعدادی در همان اتاق اصلی شکنجه اقامت داشتند، همانجا می‌خوابیدند، شکنجه می‌شدند و شاهد شکنجه‌های بقیه نیز بودند. بیشتر کسانی که در زندان لشکر بودند بعداً به زندان وکیل آباد منتقل شدند و در ادامه اسامی‌شان را خواهم گفت.


گوجه فرنگی برای علیاحضرت پیدا نمی‌شود!

در ساواک مشهد منوچهری، برزگر، دانشمندی، رجبی، عباسعلی آقا بابایی (علی آبادی)، فروزانفر (مسعودی) و یکی دو نفر دیگر بازجویی می‌کردند. پیش‌تر همه کاره حسن ناهیدی بود که ۱۴ بهمن سال ۵۴ توسط چریک‌های فدائی و با شلیک حمید ژیان کرمانی ترور شد.

گفته می‌شود حمید اشرف، با آن عملیات موافق نبود اما مسئوول تشکیلات سازمان در خراسان (محمد حسینی حق‌نواز) بر انجام آن اصرار داشته‌است.

آخرین رئیس ساواک خراسان سرهنگ احمد شیخان بود که گرچه در مواقعی معقول عمل می‌کرد اما در رأس سیستمی بود که از جامعه شناخت چندانی نداشت. زمستان سال ۱۳۵۴ علیاحضرت فرح پهلوی به مشهد می‌آیند. سناتور علی رضایی سرمایه دار مشهور هم با ایشان بود. مقامات محلی برای غذای شهبانو دنبال گوجه فرنگی می‌گردند و کمتر در شهر پیدا می‌کنند. شاید شما تعجب کنید. بیشتر بار فروشهای مشهد از جمله حاج محسن دُرمحمدی و… را گرفتند و به زندان لشکر آوردند و مدتی آنجا بودند.


زندانیان در زندان سبزی می‌کاشتند

زندان وکیل آباد سال ۱۳۵۰ افتتاح شده بود، البته کلنگ آن را سال ۱۳۴۳ زده بودند اما ساخت و آماده سازی آن طول کشیده بود. نخستین مدیر زندان سرهنگ شیروانی بود و زمان وی به زندانیان خیلی سخت نمی‌گذشت و رابطه‌ها شکرآب نبود. حتی برخی پاسبان‌ها می‌آمدند و پیش بچه‌ها درس می‌خواندند.

سیر وقایع شیروانی را هم کنار زد. بعد از او کشتیبان را سیاستی دگر آمد و معاونش سرگرد هوشیار فرزین همه کاره زندان شد که بر خلاف شیروانی به سخت‌گیری شهره بود.

زندانیان پیشتر در حیاط خاکی زندان که دور و برش سیم‌های خاردار بود تا حدودی آزادی عمل داشتند و حتی سبزی می‌کاشتند، اما چندی بعد دیواری به ارتفاع ۵ متر، با سنگ و سیمان ساخته می‌شود و حیاط بند سیاسی را از فضای داخلی زندان جدا می‌کند.

بالاخره به بند یک رسیدیم. جایی که دیگر زندانیان سیاسی هم بودند. یادم می‌آید هوا آفتابی بود و ناگهان دوست عزیزم حسین اورگنجی را دیدم. حسین از نسلی بود که رفتند و دیگر تکرار نمی‌شوند. داشت در حیاط فوتبال بازی می‌کرد. دروازه‌بان (گلر) بود. تا مرا دید گل خورد و بلند بلند رو به تیم مقابل گفت این گل قبول نیست. این گل قبول نیست. بعد با شور و شادی دوید جلو و سفت و سخت روبوسی کردیم. بازی هم تعطیل شد و بچه‌ها دور و بر ما چند نفر تازه وارد را گرفتند. حیاط بند یک خیلی بزرگ بود. بتدریج دیگر بچه‌ها که هیچکدام‌شان را پیشتر نمی‌شناختم آمدند و برخلاف زندان قصر که ممنوع بود خوش و بش و روبوسی کردیم.


حیدربابا، آغاجلارون اوجالدى

روزنامه‌های قدیم ایران از سال ۱۳۲۷ تا ۱۳۳۴ را هم جلد کرده داشتیم که برای من نعمتی بود. در بند کتاب‌های خوب هم کم نبود. ضرورت هنر در روند تکامل اجتماعی «ارنست فیشر»، اسلام در ایران پطروشفسکی»، شش بال علم «جورج سارتن»، تاریخ علوم «پیر روسو»، نگاهی به تاریخ جهان «جواهر لعل نهرو»، تاریخ جهان نو «رابرت روزول پالمر»، از صبا تا نیما «یحیی آریانپور»، تاریخ بیداری ایرانیان «ناظم الاسلام کرمانی»، منشاء حیات «اوپارین»، علم به کجا می‌رود «ماکس پلانک»، از کهکشان تا انسان «جان ففر»، ذره بی انتها و راه طی شده «مهندس بازرگان»، منشاء انسان «نستورخ»، پرتوی از قران «آیت‌الله طالقانی»، از میمون تا انسان «فریدون شایان»، با مخاطب‌های آشنا و خودسازی انقلابی «دکتر علی شریعتی»، زمینه جامعه شناسی «امیر حسین آریانپور»، تاریخ مشروطه «احمد کسروی»، آزادی یا مرک «نیکوس کازانتزاکیس» و…از جمله کتابهای موجود در زندان بود. کتب و نوشته‌هایی هم در بند بود که عمومی نبود…

چندین نوار خوب موسیقی هم داشتیم. شور امیروف، آپاسیوناتا (سونات پیانو اثر بتهوون)، ‏اوورتور اگمونت، اپرای فیدلیو اثر بتهوون که به رهایی یک زندانی سیاسی اشاره داشت…

سوئیت شهرزاد (کورساکف) آرشین مالالان، چندین کاست گلهای جاویدان، (درویش‌خان، خوانساری، عبدالوهاب شهیدی، مرضیه، بنان و بدیع زاده) و دو نوار که حیدر بابا سلام شهریار روی آن ضبط شده بود و من چند بیت آن‌را در کمیته مشترک ضد خرابکاری از یوسف کشی‌زاده یاد گرفته و حفظ بودم.

حیدربابا، ایلدیریملار شاخاندا

سئللر، سولار، شاققیلدییوب آخاندا

قیزلار اوْنا صف باغلییوب باخاندا

سلام اوّلسون شوْکتوْزه، ائلوْزه

منیم دا بیر آدیم گلسین دیلوْزه

حیدر بابا زمانی که آسمان می‌غرد
سیل‌ها جاری شده و آب‌ها روان می‌گردند
وقتی که دختر‌ها صف بسته و به تماشای آن می‌نشینند
سلام بر منزلتت و مردمانت
اسم من هم گاهی بر زبانتان بیاید.

حیدربابا، آغاجلارون اوجالدى
آمما حئییف، جوانلارون قوْجالدى
توْخلیلارون آریخلییب، آجالدى
کؤلگه دؤندى، گوْن باتدى، قاش قَرَلدى
قوردون گؤزى قارانلیقدا بَرَلدى

حیدر بابا درختانت قد کشید، اما دریغ که جوانانت را قد خمید. برّه‌ها را لاغری آمد پدید، ظلمت شب به روشنی چیره شد، چشمان گرگ در سیاهی خیره شد.


مسلمانان باید سر به کوه بگذارند و انزوا پیشه کنند

زندان وکیل آباد برای من باران رحمت بود و دید و نگاهم را عوض کرد. طبق رسمی که از پیش باب بود هر تازه واردی اتاق به اتاق دعوت می‌شد و ضمن اینکه از خودش می‌گفت و اخبار بیرون را می‌داد در جریان مسائل زندان هم قرار می‌گرفت و قدیمی‌ها هم موقعیت و جایگاه او را بررسی می‌کردند که چه تیپ آدمی‌ست و به لحاظ فکری به کدام سو گرایش دارد و خلاصه چند مرده حلاج است!

متن اعلامیه‌ای را که خودم نوشته بودم به خواست بچه‌ها برایشان تکرار می‌کردم. اعلامیه‌ای که روز دستگیری از من گرفته بودند. در آن ضمن محکوم کردن استبداد و اختناق و اشاره کوتاهی به کودتای ۲۸ مرداد، شهادت سید احمد احمدی زیر شکنجه در کمیته مشترک، آزار امثال آیت‌الله سعیدی در ساواک، گروه «التکفیر و الهجره» را کنار مجاهدین و فدائیان، گذاشته بودم.

یکی از اعضای مجاهدین (محمود عطایی) وقتی شنید با مهربانی گفت التکفیر و الهجره گروهی ارتجاعی است و هیچ سنخیتی با مجاهدین و فدائیان ندارد.

یکی دیگر از بچه‌ها (علی خوراشادی) گفت التکفیر و الهجره که توسط شکری مصطفی در مصر بنیان گذارده شده منشعب از اخوان المسلمین است و علاوه بر تکفیر نظام سیاسی، افراد جامعه را نیز تکفیر می‌کند و فرقی میان جامعه سیاسی و نظام سیاسی نمی‌گذارد. التکفیر و الهجره مدعی است پس از خلفای راشدین هم رژیم و هم جامعه کافر است و مسلمانان باید سر به کوه بگذارند و انزوا پیشه کنند. مجاهدین کمترین نسبتی با این گروه ندارند.


من شُکری هستم، شکرالله پاک‌نژاد

با شنیدن این مسأله دریافتم چقدر بیغم. به سختی از خودم انتقاد کردم که چرا بی‌گدار به آب زده و برای چی التکفیر و الهجره را به درستی نمی‌شناختم.

پیش خودم فکر می‌کردم اگر مدیران ساواک درایت داشتند می‌بایست همانروز که

اعلامیه مورد بحث را می‌خواندند دور انداخته و مرا هم رها می‌کردند. یاد جمله منسوب به علی‌بن ابیطالب افتادم وقتی مرزها حتی نزد دوستان خودش نیز بهم ریخته و قاطی شده بود.

««الدَّهْرُ انْزَلَنِى ثُمَّ انْزَلَنِى، ثَّم انْزَلَنِى حَتّى‏ یُقال مُعاوِیَهُ وَ عَلِىّ»» روزگار اینقدر مرا پائین آورده که حالا گفته می‌شود: معاویه و علی (و بحث است که کلام و سلوک علی درست است یا معاویه)

همان روز یکی از پشت با دستهایش چشمانم را گرفت. هنوز گرمای آن دو دست مهربان را حس می‌کنم. مرا چرخاند و با مهر و شادی سلام کرد و گفت من شُکری هستم. شکرالله پاک‌نژاد. اسم آن انسان شریف را در قصر شنیده بودم. خیلی خوشحال شدم. شکری که من ایشان را آقا شکرالله صدا می‌زدم گفت فردا نهار بیا اتاق من با هم صحبت کنیم.

بند یک سه طبقه داشت و طبقه ی سوم مخصوص زندانیان سیاسی بود. آقا رضا شلتوکی، مرتضی باباخانی، بهروز حقی، حسین ربوبی، هادی غبرایی، مهدی صادقی، ظریف جلالی، احمد حاتمی یزد، علی معصومی، حمید صدیق و خیلی‌های دیگر هم آنجا بودند.

به نظر می‌رسید زندانیان با استفاده از تجارب پیشین حساسیت مقامات زندان را برنمی‌انگیزند چون می‌دیدم برخلاف قصر پلیس کمتر در بند دخالت می‌کند. گویا در گذشته هر گروهی تلاش می‌کرد در میان تازه واردین یارگیری کرده به سوی خود جلب کند اما بعد قرار می‌شود که به آنها امکان انتخاب داده شود تا به هر جمع و کمونی خودشان خواستند بروند. پیشنهاد من این بود که اول پای صحبت نمایندگان هر جمعی بنشینیم و اعتنا نکنیم که این راست است و آن چپ.


حُقّه‌بازان و ماجراجویان-بر خر خود سوار می‌بینم

با دیگر تازه واردین پای صحبت جواد منصوری، ظریف جلالی، رضا شلتوکی، شکرالله پاک نژاد، یک نفر از فدائیان و محمود عطایی (از مجاهدین) نشستیم و با اختیار و آگاهی، جمع مجاهدین را برگزیدیم و هیچکس هم ما را مجبور نکرد. در آن فاصله، با محمود قزی و قدرت الله پدیداران کتاب سیر تحول قران مهندس بازرگان را دقیق مطالعه کردیم و من از احمد حاتمی یزد خواهش کردم کتاب دوزخیان روی زمین اثر فرانتز فانون را از روی متن انگلیسی کتاب از اول تا آخر بخوانیم.

در یکی از صفحات کتاب فرانتز فانون، اشعاری از شیخ نعمت‌الله ولی، و (آنطرف صفحه بر وزن آن از) ملک الشعرای بهار نوشته شده بود که مرا به تأمل وامی داشت و بارها و بارها برای خودم تکرار می‌کردم.

قدرت کردگار می‌بینم

حالت روزگار می‌بینم

گرد آئینه ضمیر جهان

گرد و زنگ و غبار می‌بینم

مکر و تزویر و حیله در هر جا

از صغار و کبار می‌بینم

تیغ آهن دلان زنگ زده

کُند و بی اعتبار می‌بینم

گرگ با میش شیر با آهو

در چرا برقرار می‌بینم

فتنه‌ها آشکار می‌بینم

دست‌ها توی کار می‌بینم

حقه‌بازان و ماجراجویان

بر خر خود سوار می‌بینم

جای احرار در تک زندان

یا به بالای دار می‌بینم

از کسانی‌که جلو تر از ما در زندان وکیل آباد بودند شنیدم چندی پیش اسدالله لاجوردی، عسگراولادی، ابوالفضل حیدری،…طاهایی،…اربابی، حمید رضا ترقی و… هم آنجا بوده‌اند و آنان نجس و پاکی بازی درآورده و دم پایی و کفگیر و ملاقه‌های خاص خودشان را داشتند و تا غذا می‌رسید برای اینکه دست کافر مافری به آن نخورد می‌آمدند و غذای خودشان را از دیگ عمومی برمی‌داشتند. بچه‌ها از قول عسگراولادی می‌گفتند مجاهدین غسل نمی‌کنند. نمازشون هم تاکتیکی است، ریاکار هستند و…

گفته می‌شد حمید رضا ترقی که بازجویی خوبی هم نداشته‌است، با نامه،‌ تقاضای همکاری با ساواک را می‌کند (نامه مزبور را یکی از هم‌پرونده هایش دیده بود)

در نامه‌اش موضوع همکاری را صریح ذکر می‌کند و اینکه می‌خواهد از زندان برود و کاری هم به سیاست و میاست نداشته باشد…

می‌گویند زمان قدیم دزدان سر گردنه جلوی زن و شوهری را می‌گیرند و دار و ندارشان را غارت می‌کنند و بعد به آنها می‌گویند شما را خواهیم کشت. آنان به دست و پا می‌افتند که شما همه چیز ما را گرفتید. ما را نکشید. دزدان به مرد می‌گویند تنها راه زنده ماندن هر دوی شما این است که همسرت همین جا برای ما برقصد. از سر ناچاری مرد می‌پذیرد و به زنش می‌گوید چاره نیست. برقص تا از شر اینها راحت شویم و زن می‌رقصد. غائله تمام می‌شود اما بعد مرد معترضانه به زنش می‌گوید چرا رقصیدی؟…

زن پاسخ می‌دهد چاره نبود و خودت به من گفتی. مرد می‌گوید بله، من گفتم برقص. اما نگفتم قِر بده…

در زیر فشار زندانی گاه به جبر حرفی می‌زند که نباید بزند. اما اگر از سر اختیار و خودشیرنی باشد چی؟

 خلاصه حمید ترقی عملاً از جمع مجاهدین دور شد. البته گروه عسگراولادی با وی راه آمدند و وی بعد از انقلاب به نمایندگی مجلس هم رسید. همچنین از مسئوولین بین الملل حزب موتلفه اسلامی شد.


۱۶ آذر و کفتر در سلف سرویس

جدا از مجاهدین و فدائیان، گروه موتلفه، توده ای‌ها که آقا رضا شلتوکی فرد شاخص آن بود، جمع لطفی و بهکیش، رحمانی و امینی و احمد رضا شعاعیان و منوچهر یزدیان…سفره فردی یا جمعی خودشان را داشتند.

زمانی‌که من به بند یک رفتم، عسگراولادی و دوستانش منتقل شده بودند و جمع دیگری که جواد منصوری فرد شاخص آن بود معترض و مدعی سازمان بودند و آنها هم کفگیر و ملاقه و ملاحظات خاص خودشان را داشتند. علاوه بر جواد منصوری، حجت‌الاسلام مروی سماورچی، حسن ظریف جلالی، سید محمد رضوی، اکبر دخانچی و بنای بی شیله پیله‌ای به اسم حسین دلشاد در آن جمع بودند. مجاهدین آنان را مرتجع می‌خواندند و عملاً بایکوت بودند.

با دستگیری‌های جدید در مشهد بویژه در دانشگاه کمون مجاهدین از تعداد بیشتری برخوردار شده بود. تعدادی از دانشجویان دانشکاه مشهد ۱۶ آذر سال ۵۳ در سلف سرویس دانشگاه، با رها کردن کبوتر در سالن غذاخوری به شلوغی دامن زده و گیر افتاده بودند.

شماری از روحانیون عباس واعظ طبسی، سید عبدالکریم هاشمی نژاد، امیر مجد، علی عبادی، غلامعلی مصباح، بهرامی نیشابوری (محمد ارگی) و… هم در زندان مشهد بودند که علی رغم انتقادات خودشان نسبت به مجاهدین بنوعی تحت تاثیر آنها هم بودند و چنانچه کسی غیر از این گزارش کند واقعیت را نگفته‌است.


طلبه مدرسه میرزا جعفر مارکسیست می‌شود!

به همین مسأله از قضا عسگراولادی و دوستانش معترض بودند بخصوص که بعدها بهرامی (محمد ارگی طلبه مدرسه میرزا جعفر) اسلام را کنار گذاشته و به قول آقایان کافر هم شده بود.

روحانیون مزبور قاطی بچه‌ها شده و حتی با آنها بسکتبال بازی می‌کردند و یکبار یکی از آنان (حجت‌الاسلام امیر مجد) از سر ناواردی به تیم خودشان گل می‌زند و اسباب خنده و تفریح می‌شود. امثال طبسی و هاشمی‌نژاد اگرچه خودشان کم و بیش در کلاسهای مجاهدین شرکت می‌کردند اما از اینکه طلبه‌های جوان مثل غلامعلی (یحیی) مصباح جذب سازمان می‌شدند دلخور بودند.

البته عسگر اولادی و دوستانش هم دیدگاههای خودشان را تبلیغ می‌کردند. دوستی که پای صحبت آنها نشسته بود اما به نظراتشان انتقاد داشت تعریف می‌کرد بعد از آن که گفتم داده‌های شما غیرواقعی و نادرست است و…، عسگراولادی با اخم و تخم به سینه من زد و از خود راند و حتی وقتی از وکیل آباد به زندان دیگر منتقل شدم و همه، برای خداحافظی به پاگرد بند آمدند، آنها محل نگذاشتند.

بگذریم…

بر خلاف قصر، در زندان وکیل آباد زندانیانی که بعد از اتمام حکم، آزاد نشده باشند ندیدم. شنیدم با تک نویسی طلبه ای به نام سید مصطفی رضوی حیدری اولین ملی کشی زندان با هادی غفوریان آغاز می‌شود که وی را ۱۱ شهریور سال ۵۴ سه ماه به زندان لشکر برده و بعد با ماشین لندکروز به اوین انتقال می‌دهند. سید مصطفی رضوی حیدری اکنون در قید حیات نیست، وی سال ۵۹ فرمانده کمیته طبس شد و در شمار نخستین کسانی بود که بعد از حمله نظامی آمریکا در کویر طبس به منطقه عملیات رفت و گزارش داد.


ازدواج یاسر عرفات کار دستش داد

سال ۱۳۵۱ شماری از زندانیان قصر به زندان‌های دیگر از جمله عادل آباد شیراز و وکیل آباد مشهد منتقل شده بودند. روی همین حساب زندان وکیل آباد شلوغ می‌شود.

مشغولیت زندانیان ورزش و بویژه آموزش بود. آموزشهای دقیق و منظم که به استثنای روزهای جمعه، تعطیل بردار نبود. هر کدام ما در شبانه روز حدود ده ساعت مطالعه می‌کردیم. هر کمونی کلاس‌های خودش را داشت. در جمع مجاهدین کلاسهای تاریخچه، سیاسی (تاریخ معاصر و…)، ایدئولوژی، روزنامه خوانی، همچنین آشنایی با سرودهای سازمان در دستور کار بود.

اینطور که گفته می‌شد در گذشته محمود احمدی و بعد از وی مهدی ابریشمچی در شمار مسئولین بالای مجاهدین بودند که کمون سازمان را در زندان وکیل آباد پیش می‌بردند. بچه‌ها می‌گفتند تاریخچه را کاظم شفیعیها کار می‌کرد و بخشی از کلاسهای سیاسی را بهمن بازرگانی و بخشی را هم مهدی فیروزیان بعهده داشت.احمد حنیف‌نژاد و احمد کروبی هم در تدریس درسها شرکت داشتند.

روزنامه خوانی با سعید فاتح محمدی بود. سعید فاتح که پیش‌تر شیفته یاسر عرفات بود بعدها در قرارگاه اشرف وقتی خبر ازدوج وی پخش شد، در نشستی که مسعود رجوی آنرا هدایت می‌کرد، عرفات را زیر ضرب گرفت…

البته واکنش سعید سر بر خود نبود. از مابهتران که عالم و آدم را سینه دیوار «جیم» می‌گذاشتند، جلوتر حساب یاسر عرفات را هم کف دستش گذاشته بودند!

اینطور که گفته می‌شد بهمن بازرگانی، ستار کیانی، علیرضا تشّید، علی مستاجر و… مارکسیست شده اما قرار بوده تغییر نظرگاه خود را اعلام نکنند و در کمون بمانند و حتی پیشنماز هم بایستند. عباس مظاهری و حسن عزیزی هم مارکسیست شده بودند.


فلانی ماه را دیده، ماه را دیده

بچه‌ها می‌گفتند تغییر ایدئولوژی همیشه مبنای نظری و فلسفی نداشته و بر اساس تحقیق صورت نمی‌گیرد. در مواردی کنار گذاشتن مذهب به خاطر رهایی از قید و بندهاست.

ماه رمضان به شوخی و جدی گفته می‌شد: «فلانی ماه را دیده، ماه را دیده» اشاره به این بود: وقتی ماه نو در آسمان دیده می‌شد، افراد روزه شان را می‌خوردند. روزه نمی‌گرفتند. بهمن بازرگانی به برخی از زندانیان گفته بود بازی شطرنج چه اشکالی دارد؟ یکی از بچه‌ها پاسخ می‌دهد شطرنج فی نفسه اشکالی ندارد اما هر چیز از جمله شطرنج اگر وقت ما را بگیرد اشکال دارد. بهمن ادامه می‌داد ولی حکم است. حکم است که شطرنج حرام است…

یکی دیگر پرسیده بود: خم و راست شدن نماز چه مسأله‌ای را حل می‌کند؟ کم کم برای همه مشخص می‌شد که کمون مجاهدین از یکدستی برخوردار نیست و این را خود مسؤولین کمون به دیگران اشاره کرده بودند.


اسامی زندانیان مشهد

اینجا به نام بیش از ۲۷۰ زندانی اشاره می‌کنم که گذارشان هر چند کوتاه مدت به زندان وکیل آباد افتاده‌است. اسامی را (تا آنجا که می‌دانم) به ترتیب الفبا می‌آورم.

مهدی ابریشمچی، طاهر احمدزاده هروی، محمود احمدی، محمد احمدیان، مهدی اخوان (اخو = روحانی و دانشجوی دانشکده پزشکی)، احمد ادیب نیشابوری، محمد تقی اربابی، جعفر اردکانی یزدی، حسین اورگنجی،

محمد ارگه ای (بهرامی نیشابوری طلبه مدرسه میرزا جعفر)، غلامرضا اسدی گنابادی، محمد اسدی مقدم، علی اسماعیل زاده، نصرالله اسماعیل زاده، نادر افشار، علی رضا اکبری شاندیز، محمد علی اکبریان تفاقی (حاجی)، حیدر علی الهی، محمد علی الهی، جلیل امجدی، هادی امیر مویدی، تقی امینی، بهمن امینی، مرتضی امینی (برادر فاطمه امینی)، احمد انتظاری نجف آبادی، رحیم انصاری، ژورا انورچیان، اویس (اویسی)…، محمود ائمی، بهزاد آدرم، محمد آدینه آدینه‌زاده، حسین [مرتضی] آلادپوش، هاشم بابا علی رحیمی، غلامرضا بانژاد،

مرتضی باباخانی، منصور بازرگان، بهمن بازرگانی، علی باقرزاده ثانی، ابوتراب باقرزاده، قاسم باقرزاده، احمد علی باقری، محمد رضا باقری، محمد باقر باقریان نژاد، جمال بامدادی، محمد تقی برادران، هاشم بنی طرف، حجت‌الله بنی‌عامری، محمود بهکیش، غلامرضا بیجاری، مختار بهکیش، رحمان پارس (چوپان)، شکرالله پاکنژاد، جهانگیر پایدار، جهانبخش پایداری، قدرت‌الله پدیداران مقدم، بابا پورسعادت (حلقه سنگی)، نادعلی پورنغمه، ولی پیامی، حسن پیروزی، حمید رضا ترقی، مازیار… (شمالی بود) ، احمد تشرفّی سمنانی، علیرضا تشید، مرتضی توکل قاشویی، کیانوش توکلی، علی توکلی، غلامعلی تهرانچی، حسین جلیلی پروانه (نصفه)،…جعفرزاده،

محمد حسن جعفری، محمد جعفری، مهدی جعفری، محمود جعفری، علی جعفری، علی جعفری‌پناه، ولی جعفریان، محمود جعفریان، بیژن چهرازی، احمد حاتمی یزد، محمدرضا حافظ‌نیا، رشید حسنی (پسر ملا حسنی که بعد از انقلاب تیرباران شد)، محمد حسن حسنی، علی اکبر حسین زاده، سید علی اصغر حسینی، علی حسینی، محمد حسینی چهکند، علی خادمی (روحانی)، سید علی خامنه ای، سید هادی حسینی خامنه ای، بهروز حقی منیع، محمد حکمتی (خصراقی)، محمد هادی حکیمی، اکبر حمیدزاده گیوی، نقی حمیدیان، احمد حنیف نژاد، محمد حیاتی، ابوالفضل حیدری، رضا حیدری، حسن خاتمی، علی خرقانی شاهرودی، جواد خجسته باقرزاده، مسعود خجسته رحیمی، علی خلخالی شاندیز، علی خوراشادی، حسین خوشحال، ابوالفضل خیرزاده، ابراهیم خیری، سید اکبر دخانچی، محمد حسن دست پرورده، حسین دلشاد (بنّا بود)، هوشنگ دلخواه، علی اکبر دلشاد غلامی، حمزه دنیوی (کشاورز)، اسماعیل ذوالقدر، اصغر دهباری، حمید رابونیک، حسین رأفتی، محمد راهنمای شهسواری، حسن راهی، طلبه ریز نقشی به نام ربانی، حسین ربوبی،…رحمان نژاد، مرتضی رحمت الهی، حسن رحیمی بیدهندی، خسرو رحیمی، محمد رحیمی (کدخدای یکی از روستاهای اطراف مشهد که بعدها در زندان تغییر مرام داد)، ابوالفضل (عباس) رستگار مطلق، احمد رستم زاده، محمد حسن رضوانی اردکانی، سید محمد رضوی، عماد رضوی، سید مصطفی رضوی حیدری (طلبه مدرسه نواب مشهد)، روح الله رفعتی، محمد روحی پور، اسحاق زاهدیان، مهدی زائریان، زرار زاهدیان،… زندگانی نیشابوری، حمید ژیان، جلال ستوده، علی سجادی طبسی (او طلبه بود و یادم هست وقتی در طبس زلزله شد خانواده‌اش همه در زلزله از بین رفتند و وقتی فهمید ناگهان فریاد بلندی کشید و همه زندانیان رفتند پیش او و دلداریش دادند. آنروز هیچکس ملاقاتی او نیامده و او ماتش برده بود)، تقی سخنور، جهانگیر سرمدی (صفدر)، محمد رضا سلطانی گردفرامرزی، علی سواد کوهی (پلنگ)، محمد سیدی کاشانی (بابا)،…شادانلو (کشاورز)، محمد حسین شجاعی، محمد علی شرف الدین، مجید شریعت زاده، اسعد شریعت زاده،…شریعتی، احمد رضا شعاعیان، کاظم شفیعی‌ها، رضا شلتوکی، علی شمقدری، حشمت الله شهرزاد،

حمید مهدی شیرازی، حسین شیر خدا یزدی، علیرضا صابونی، محمد صادق، مهدی صادقی، حسین صادقی،…صالحی، محمد علی صبوری شاندیز، حمید صدیق، محمود صفاریان، سید حسن طالبی، حمید طالبیان، مرتضی طاهر اردبیلی، حسینعلی طاهرزاده، علی اصغر طباطبایی، سید محمد طباطبایی چشمه‌رضایی، عباس طلایی زاده، حسن ظریف جلالی، علیرضا عاقلی، علی عبادی، محمد رضا عرب زاده، حسن عزیزی، حبیب‌الله عسگراولادی مسلمان، محمد حسین عطاران کاخکی، آقا میر عقیلی، حامد علوی، سید حسین علوی، حسین علی مددی، کاکا عنصری، علی اصغر عین القضات، محمد رضا غبرائی، هادی غبرایی، حسین غفاری، جواد غفاری، محمد هادی غلامی، هادی غفوریان، سعید فاتح،

حمید فام نریمان، علی فرحبخش، محمد باقر فرزانه، محسن فرزانیان، حسین فرصت (یحیی)، محمد حسین فرهمندی، علی اصغر فقیهی سرشکی، حاج فلاح که دستارش حکیم ابوالقاسم فردوسی را بیاد می‌آورد و به گروه والعصر اسلحه فروخته بود و در سن شصت سالگی مقاومتی تحسیتن برانگیز در زیر شلاق نشان داد، محمد (مهدی) فیروزیان، یوسف قانع خشکه بیجاری، احمد قانعی رضایی مقدم، لطفعلی قائمی، غلامرضا قدسی، محمود قزی، لطف الله قوامی، ایرج قهرمانلو، هادی کاملان نجار، علیرضا کاهوکار، احمد کروبی، رحیم کریمیان، محمد کلاهدوزیان، ستار کیانی، عباس کیا، مسعود گنجی خیبر، اسدالله لاجوردی، رضا ماهوان، حبیب‌الله مباشری، عزیز محسن،

محمد رضا (مسعود) گنجی، دکتر…محصل، حسین (محمد) محمدزاده، مهدی مددی (مدد الموسوی)، هاشم مددی (مدد الموسوی)، نصرالله مروج، محمود مروی سماورچی (حکیم)، عبدالعلی مزدور حق پناه، علی مستاجر، شکرالله مشکین فام، غلامعلی (یحیی) مصباح، عباس مظاهری، علیرضا معدنچی، ناصر معدنچی، ابراهیم معدنی فاروجی، عبدالعلی معصومی، حسن معظمی زهان، جلال منتظمی، مصطفی منتظمی، احمد ملازاده، حسن ملارضایی، عباس محسن زاده کاشانی، منوچهر ممیز، جواد منصوری، محمد تقی موذنی زاده، سید عباس موسوی قوچانی، عبدالله مهری، سید رسول میرشاه ولد، میرطه میرصادقی، حسین نامدار، احمد نجاری، جعفر نجفی، علیرضا نخاولی، یحیی نصرآبادی، حسین نقیبی، علی نمایی ملا، علی نمدمال زاده، حسین نمکی شیروانی، محمد نوروزی، محمد تقی واحد، عباس واعظ طبسی، حسین ملا رضایی، اسماعیل وفا یغمایی، علی وفایی، حسین وفایی، محمد وفایی مغانی، مجتبی ولی زاده، حسین هاشمی، سید عبدالکریم هاشمی نژاد، سید احمد هاشمی نژاد، عباس هوشمند، عبدالحسین پوریکتا، رضا پوریکتا، منوچهر یزدیان، مهندس عراقی عضو حزب بعث، یک عراقی دیگر (جاسم)، و یک افغانی (هوادار ببرک کارمل) که نامش را نتوانستم به یاد آورم.


تیغ آهن دلان زنگ‌زده-کُند و بی‌اعتبار می‌بینم

بیشتر کسانیکه اسم‌شان را بردم بعد از انقلاب جان باختند و برخی به ابتلاء افتادند. علی اصغر فقیهی سرشکی که فرزند یکی از روحانیون اصفهان و دانشجوی دانشگاه مشهد بود متاسفانه در سال شصت دستگیر و به زیر شکنجه‌های وحشیانه کشیده و نادم گشت. او را هم به دار آویختند. حسین رأفتی را هم…

به‌غلط تصور می‌شود همه کسانی‌که تیرباران و حلق‌آویز شدند می‌بایست تا آخرین لحظه حیات سر موضع و سرود خوان باشند و چنین هم بودند که اعدام شدند.

واقعش اینطور نیست اما این مسأله چیزی از معصومیت و مظلومیت شهیدان نمی‌کاهد و از قضا بیشتر و بیشتر استبداد زیر پرده دین را زیر سئوال می‌بَرد. چرا؟ چون نشان می‌دهد که حتی به کسانی‌که خودشان آنان را تواب و نادم می‌نامیدند هم رحم نکردند و همه را از دم تیغ گذراندند.

هر کو نکند فهمی زین کلک خیال انگیز

نقشش به حرام ار خود صورتگر چین باشد

بله علی اصغر فقیهی سرشکی را هم به دار آویختند.

اگرچه امثال او با شکنجه‌های وحشیانه شکنجه گران از پادرآمدند و در رابطه با سیاست و انقلاب ضعف نشان داده و باعث ضربه خوردن و دستگیری این و آن شده‌اند امّا در شرایط دیگر به خاطر منافع مردمشان به میدان آمدند و خود را به آب و آتش زدند. آرزو کنیم هیچ کس، هیج کس در شرایطی که بر آنان تحمیل شد، قرار نگیرد.

دیدگاهی بنویسید

لطفا دیدگاه خود را در اینجا بنویسید
لطفا نام خود را در اینجا بنویسید

پنج × 5 =