روایتی از یک زندگی کارگری؛ “الف” مثل اعتراض “ت” مثل تاکسی

قصه زندگی کارگری که بعد از مدت‌ها طلب حقوق خود، مجبور می‌شود کار را رها کند و راننده یک تاکسی شود. او از دوندگی‌های خود برای دفاع از حق می‌گوید….

به گزارش خبرنگار ایلنا، نامه استعفا را می‌گذارد روی میز و در را به آرامی می‌بندد و بیرون می‌رود؛ دیگر پشت سرش را هم نگاه نمی‌کند؛ سالها جنگیدن برای کمترین حقوق؛ برای بدیهی‌ترین و ساده‌ترین چیزها امانش را بریده؛ دیگر نمی‌تواند ادامه دهد؛ نمی‌خواهد که ادامه دهد.

علی از آن روز به بعد دنبال مسافرکشی می‌رود؛ مسافر جابجا کردن از بیرجند تا سربیشه؛ از قائن تا بیرجند و برعکس؛ مسافر بردن و آوردن با یک تاکسی اجاره‌ای؛ زندگی علی، مثل یک قوس منحنی‌ست؛ مثل یک دایره ناتمام: کارگر تکنسینی که راننده تاکسی شد!

حالا طعم آزادی را خیلی بیشتر از قبل مزمزه می‌کند؛ حالا نفس می‌کشد در هوایی که مال خودش است و دیگر نمی‌ترسد از اینکه باز هم او را سر بدوانند:

« در این هشت سال، تنها مزیتی که زندگی‌ام داشته، «آزادی» بوده؛ بار سنگین حق‌خواهی روی دوشم نیست؛ سال ۷۶ در یک شرکت صنعتی بزرگ در بیرجند استخدام شدم؛ از اولین نیروها بودم که آموزش‌های لازم برای راه‌اندازی کارخانه را دیده بودم؛ بعد از بارداری همسرم که پزشک برایش استراحت مطلق تجویز کرد، دیگر نمی‌توانستم شیفت شب در کارخانه باشم؛ همکاران نزدیکم همکاری نکردند؛ بالاخره بعد از مدتها کش و واکش با مدیر مستقیم، تصمیم گرفتم موضوع را با مدیرعامل در میان بگذارم. تا فهمیدند می‌خواهم با مدیرعامل صحبت کنم، یک داستان درست کردند و مرا به کارگزینی معرفی کردند؛ یعنی از رده تکنیسین برو به کارگر صفر! بعد از آن من به یک کارگر صفر تولید تبدیل شدم با کلی کاهش در حقوق و مزایا و امکانات…

بعد از آن آنقدر مشکل اعصاب پیدا کردم که به پزشک متخصص مراجعه داشتم؛ بعد هم دو فرزند دوقلویم چند ماه پس از تولد، به دلیل مشکل ژنتیکی فوت کردند؛ دیگر دنیا روی سرم آوار شده بود؛ خیلی به بن‌بست خورده بودم. وقتی سرپرست قسمت آنقدر با من همکاری نکرد تا مجبور شدم چندین پله تنزل شغلی پیدا کنم، به هم ریختم؛ در رده صفر نمی‌توانستم خودم را با موقعیت شغلی تطبیق دهم؛ یک نفر آمد به من گفت به تو برچسب خورده؛ اگر خوب کار کنی خودت را ثابت کنی، بازهم پیشرفت خواهی کرد؛ این حرف برای من الهام‌بخش شد؛ باز شروع به کار کردم؛ کار شدید؛ در حدی که کاری را که نفر قبل من در ۲۴ ساعت انجام می‌داد، بعد ۶ ماه در ۸ ساعت و بعد دو سال در ۴ ساعت انجام دادم؛ یعنی روزانه کلی سود برای کارخانه داشتم؛ برچسب‌ها از من پاک شد اما بازهم حاضر نشدند حق مرا به من بازگردانند….»

اثبات علی برای او راه به جایی نمی‌برد: «فهمیدم که اینها می‌دانند کار من درست است اما نمی‌خواهند اعتراف کنند که من پررو نشوم یا کارگر جماعت پررو نشود؛ به هرحال رفتم خانه کارگر و اداره کار و پیگیر مسائل شدم. گفتم اگر من مشکل داشته باشم، مهندس سرپرست من را پایین می‌کشاند یا اخراج می‌کند اما اگر مهندس با من مشکل و عداوت شخصی داشته باشد، چه کسی به داد من می‌رسد؛ اینکه سیستم عادلانه‌ای نیست؛ این، یک نوع دیکتاتوری است! من که قبل از راه‌اندازی کارخانه استخدام شده بودم و براساس مدرک تحصیلی و توانمندی از همه ارشدتر بودم باید زیردست کسی که سه درجه از من پایین‌تر است، کار می‌کردم. این برایم سنگین تمام می‌شد. من در نهایت رفتم خانه کارگر و اداره کار به دنبال حق خودم؛ گفتم قاعدتاً باید تشکیلاتی باشد برای من کارگر؛ باید بتوانیم یک تشکل در کارخانه داشته باشیم؛ یکی از دوستان مرا به عنوان نماینده کارگر در هیات حل اختلاف استان خراسان جنوبی معرفی کرد. معرفی کردن همان و گارد گرفتن شرکت علیه من همان! دیگر بعد از آن هرچه کار می‌کردم، فایده نداشت؛ همیشه مرا به عنوان بدترین نیروهای شرکت معرفی می‌کردند؛ جوری اعتبارم را بین همکاران پایین آوردند که دیگر مرا از چشم کارگرها هم انداختند.»

آنقدر تخریب ادامه می‌یابد که دیگر به تعداد انگشتان یک دست، کسی به علی اعتماد ندارد: «عملکرد و بهره‌وری من به جای خودم اثبات کرد که این برچسب‌ها واهی‌ست؛ همزمان در خانه کارگر و اداره کار تبدیل شدم به یک «فعال کارگری» و دنبال مشکلات همه کارگران استان افتادم؛ با عوض شدن مدیرعامل شرکت، بعدِ کلی صحبت و دوندگی، مدیرعامل جدید مرا به پست و شغلی معادل شغل اولم برگرداند؛ اما مزایای این پست را به من نداند؛ باید گروه شغلی تکنسین‌هایی مثل من براساس طرح طبقه‌بندی ۱۱ یا ۱۲ می‌بود؛ آنها طرح درست و خوب را به اداره کار داده بودند اما در کارخانه یک طرح صوری اجرا می‌کردند؛ طرح وزارت کار خوب بود اما طرح داخل کارخانه، صوری بود که آن موقع در سال ۸۵ حقوق‌مان ۱۰۰ هزار تومان کمتر از آن چیزی بود که باید می‌بود؛

من به عنوان اولین نفر، شکایت از کارفرما را کلید زدم؛ آنهم در شرایطی که در کارخانه شورا نداشتیم و همکاران هم همگی از مدیرعامل و ساختار غیردموکراتیک کارخانه واهمه داشتند. آقایان کارفرما خیلی راحت می‌گفتند می‌توانی با این شرایط کار کنی کار کن، وگرنه خداحافظ! و هرکس را هم شرکت اراده کرد که اخراج کند به جز دو نفر که خانه کارگر کمک کرد و ایلنا هم گزارش نوشت، دیگر برنگشتند سر کار؛ در این شرایط؛ من تنها رفتم برای شکایت؛ گفتم اگر به من این مزایا را بدهند، راه برای بغل‌دستی من هم باز می‌شود؛ خواستم این حق طلبی –طرح شکایت- و نپذیرفتن بی‌عدالتی و بی‌قانونی یک رویه شود در کارخانه. علی‌القاعده وقتی من بروم اداره کار و اداره کار حکم بدهد، ترس نفر بعد هم می‌ریزد؛ در نهایت، من از اداره کار به نفع خودم حکم گرفتم اما شرکت حکم را اجرا نکرد….»

از اینجای داستان، کار وارد فاز ناعادلانه‌تری می‌شود: «شروع کردند روی اعصابم راه رفتن؛ مثلا یک آدم پایین‌تر از من چپ و راست به من گیر می‌داد؛ برای عدم اجرای حکم، هزارتا سفسطه و داستان ردیف می‌کردند؛ شورا و تشکل هم نداشتیم؛ پیگیر شورا شدیم؛ من و دو نفر دیگر از همکارانم؛ آن دو نفر را شرکت اخراج کرد؛ حکم بازگشت به کار گرفتند اما شرکت آنها را دو سال تمام راه نداد؛ بعد از پیگیری و گزارش‌هایی که شما در ایلنا زدید، آن دو نفر را بازگرداندند سر کار؛ اما مرا به کمیته انضباطی کشاندند؛ من آنجا گفتم در این دوازده سالی که در کارخانه بودم آیا یکبار از کار من، مدیر بالادستی ایراد فنی گرفته است؟ آیا یکبار کم‌کاری کرده‌ام؟! بازگشتم سر کار اما بازهم مشکلات و آزارها شروع شد؛ خودشان هم می‌دانستند مشکل از جای دیگری‌ست؛ از اینکه من دنبال حق رفته بودم، ناراضی بودند….»

علی سال‌ها دنبال حق خود و همکارانش بوده اما هر بار یک مساله و چالش: «هر بار می‌گفتم حق من کو؛ چرا حکم اداره کار را اجرا نمی‌کنید؛ می‌گفتند شرکت بغل‌دستی شش ماه است حقوق نداده؛ آخر این هم شد استدلال! چند برنامه برای برچسب چسباندن به من پیاده کردند؛ بارها مجبور به دفاع از خود و اثبات درستکاری شدم؛ شرایط کاری را برای من روز به روز سخت‌تر کردند؛ برخلاف ماده ۱۴ قانون کار من را مجبور به کار شیفتی کردند؛ من به خاطر مشکلات خانوادگی نمی‌توانستم شیفت بایستم؛ در ساعات شیفتی که برای من می‌گذاشتند هیچ کس را نمی‌گذاشتند بایستد که بگویند فلانی تنها بوده و کار نکرده و به سیستم ضرر زده؛ آخر آنقدر فشار آمد که من مجبور شدم خودم با دست خودم نامه استعفا بنویسم؛ قبل از آن بارها به من گفته بودند چقدر به تو بپردازیم از کارخانه بروی؛ من هر بار قبول نمی‌کردم و می‌گفتم من کارم را دوست دارم و نمی‌روم اما آنقدر من را زیر منگنه‌ و تنگنا قرار دادند که خودم با دست خودم استعفا دادم….»

علی ۱۴ سال و سه ماه سابقه کار داشته و اگر تحمل می‌کرد سر ۲۰ سال بازنشست می‌شد اما دیگر برایش جای تحمل کردن نماند؛ او بیرون می‌آید و با رانندگی تاکسی زندگی را می‌گذراند؛ سالها دوندگی برای دفاع از حقِ خود و دیگران حالا یک اتوموبیل استیجاری است و جاده‌های کویری اطراف بیرجند؛ می‌گوید: گاهی دلم برای روزهای خط تولید و کار فنی تنگ می‌شود؛ گاهی بغض به شدت گلویم را می‌فشارد، راه نفسم را می‌گیرد….

این گزارش از نسرین هزاره مقدم در تلگرام «ندای زنان ایران» منتشر شده است

بدون دیدگاه

دیدگاهی بنویسید

لطفا دیدگاه خود را در اینجا بنویسید
لطفا نام خود را در اینجا بنویسید

هجده + 6 =

خروج از نسخه موبایل