خاطراتِ خانه زندگان (قسمت اوّل) “ستمدیدگان گناهی ندارند. تقصیر از ستم است”

خاطرات خانه زندگان قصّه نیست، نردبان است. نردبان آسمان. آسمانِ نهانِ درون که در ژرفا و پهناوری کم از آسمان برون نیست.

در خاطرات خانه زندگان، شخصیت‌ها، موقعیت‌ها، رفتارها و حادثه‌ها، سرگذشته‌ها و تجربه‌ها هر کدام تمثیلی در خود نهفته دارند و باید از این زاویه به آن نگریست.

«خاطرات خانه زندگان» با نکات ظریفی همنشین است که تنها با شنیدن آن، می‌توان دریافت.

من پیش و بعد از انقلاب زندانی سیاسی بودم. البتّه دستگیری‌ام در رابطه با هیچ گروه و حزب و سازمانی نبود و هم پرونده نداشته‌ام. در زمان شاه در خمین و خوانسار و اهواز و تهران (کمیته مشترک، قصر، اوین) و مشهد (در وکیل آباد و یکی دو جای دیگر) زندانی بودم.

بعد از انقلاب هم در گلپایگان و دارون و خوانسار و تهران (محل دادستانی انقلاب، اوین، قزل حصار) و در اصفهان (دستگرد، زندان سپاه و هتل اموات)… زندانی کشیدم.

به زندان (زنده دان)، پیش‌تر در مقالاتم اشاراتی کرده‌ام. امیدوارم بتوانم روزگار سپری شده را به تصویر کشم و آنچه را دیگران نگفته‌اند نیز بگویم.

***

سال ۱۳۵۱ در دانشگاه مشهد فلسفه و کلام می‌خواندم و جدا از رشته خودم، به دانشکده علوم هم می‌رفتم و در کلاسهای فیزیک شرکت می‌کردم.

مسؤولین دانشگاه می‌گفتند در دو رشته همزمان درس خواندن، خلاف مقررّات است امّا بخاطر مقاله‌ای که در مورد «نور» نوشته بودم و شنیدند در قید و بند مدرک هم نیستم، با شوق من کنار آمدند…

در هردو رشته شاگرد اوّل بودم و سراپا شور.

بگیر و ببندهای آن ایاّم و تیرباران کسانیکه به مقابله با بیداد برخاسته بودند، شوق مرا برای کند و کاو در دنیای ذراّت و فوتون‌های نور، کور کرد.

به جای آزمایشگاه یا درسهای ماکس پلانک و هایزنبرگ، ذکر و فکرم قرآن و نهج البلاغه، مانیفست مارکس و انگلس، «چه باید کرد» لنین و چرنیشفسکی، و «از کجا آغاز کنیم» دکتر علی شریعتی بود و دربدر دنبال این یا آن نوشته از رژی دبره و رزا لوکزامبورگ و پویان، یا حنیف و احمدزاده و شعاعیان بودم…

«جبر جو» مرا هم گرفته بود و در جامعه ایران جز ظلمت و تباهی نمی‌دیدم.

به خودم هی‌زدم که دل بستن به دنیای پر رمز و راز نوترینو و کوانتم یا سرگرم شدن به نظرات فارابی و این سینا و بیرونی، چه دردی از جامعه ایران حّل می‌کند؟

کم کم ذهنم را مسائل دیگری گرفت و از درس و مشق عملاً فاصله گرفتم. انگار در عالم دیگری سیر می‌کردم.

یکبار در کوه، (حوالی شاندیز)، دانشجویان همراهم پیشنهاد کردند در پردیس دانشگاه سخنرانی کنم. آن زمان دانشگاه فردوسی متمرکز نبود و هر دانشکده یک جای شهر قرار داشت و همه از هم دور.

موضوع سخنرانی را خودم تعئین کردم: «اسلام پاک و مسلمان پوک»

قرارشد در محل سخنرانی (دانشکده الاهّیات) هیچ اطلاعّیه‌ای ندهیم امّا در دانشکده‌های دیگر ساعاتی مانده به جلسه، محّل سخنرانی و موضوع آن دهان به دهان پخش شود. پیش‌تر خبر به طلبه‌های جوان یک مدرسه دینی و نیز به دانش آموزان دبیرستان اسدالله عَلم رسیده بود.

روز موعود، دانشکده الاهیّات با انبوهی دانشجو از دانشکده‌های دیگر و تعداد زیادی دانش آموز و چندین طلبه با لباس روحانی روبرو شد و سالن مملو از جمعیّت بود.

من دیر رسیدم. چند نفر از دوستانم بدو بدو آمدند و گفتند خیلی وقت است دنبال تو هستند.

مسؤولین دانشگاه که غافلگیر شده بودند مرا به یک دفتر فراخوانده و آنجا رئیس دانشکده زنده یاد «دکتر محمود رامیار» با غیظ و غضب گفت:

اینهمه دانشجو و دانش آموز از کجا خبردار شده‌اند که به اینجا آمده‌اند؟ کی طلبه‌ها را آورده؟…

من خودم را به آن راه زده و جواب درست و حسابی نمی‌دادم.

در اتاق جدا از دو فرد ناشناخته که یکی از آن‌ها عینک دودی داشت، دکتر علی شفاهی، دکتر محمود مهدوی دامغانی، دکتر محمود فاضل (یزدی مطلق)، دکتر کاظم مدیر شانه چی و تعدادی دیگر حضور داشتند.

عین جملات دکتر محمود رامیار را بخاطر دارم:

 «عزیز من شما دانشجوی بسیار ممتازی هستی، همه استادان حرف تو را می‌زنند. نوشته‌هایت از همین الان قابل چاپ است. با سرنوشت خودت چرا بازی می‌کنی؟ یعنی چی اسلام پاک و مسلمان پوک…»

یکی از حضّار گفت: من ترا هیچوقت شلخته ندیدم. همیشه شیک پوش هستی، کروات می‌زنی، پاتوق‌ات کتابخانه است و بس، بسیار متین و آرامی. این بازی‌ها چیست درآوردی؟ کی زیر پای شما‌ها می‌نشیند؟ چرا اینهمه دانشجو را به اینجا کشاندی و با کلک، اطلاعّیه‌اش را در محّل سخنرانی نزدی…»

همه عصبانی بودند جز دکتر کاظم مدیر شانه چی که با ملاطفت مرا نگاه می‌کرد.

دانشجویان از بیرون داد و قال راه انداختند. در آن دانشکده پیش‌تر این خبر‌ها نبود.

ادامه متن بعد از ویدئو:

آخرش با توپ و تشر گفتند حالا کار از کار گذشته ولی حواست را جمع کن پرت و پلا حرف بزنی کمترینش اینه که از تحصیل محروم می‌شی…

یکی از آن دو نا‌شناس (همان که عینک دودی داشت)، با تحکّم پرسید:

پدر و مادرت هم بولوند و چشم آبی هستند؟ بچه کجا هستی؟ کمی ترسیدم و گفتم گلپایگان…

– تا حالا دستگیر شدی؟

بله در ۱۶ سالگی.

– در شانزده سالگی؟ پس سابقه هم داری. واسه چی؟

در انشای خودم نوشته بودم: «بزرگ فلسفه قتل شاه دین حسین این است که مرگ سرخ به از زندگی ننگین است.» (اشک در چشمانم جمع شده بود…)

– کجا زندگی می‌کنی؟

در کوی دانشگاه

دکتر رامیار اشاره کرد برو. آن انسان بزرگوار خیلی نگران بود و مدام سرش را تکان می‌داد.

رئیس دانشکده و استادان هم به سالن آمدند. نوبت سخنرانی من رسید. از فرهنگ اسلامی و رابطه آن با تمدن ایرانی حرف زدم و به دسیسه‌های استعمار و ارتجاع اشاره کردم و گفتم جامعه ما را خناق گرفته و خناق با اختناق همریشه است…

اگرچه بار‌ها و بار‌ها سخنانم با ابراز احساسات شدید و کف زدن‌های زیاد روبرو گشت. امّا حالا که فکر می‌کنم می‌بینم هیچ عمقی نداشت، هیچ. فقط مهیّج بود و بس.

بگذریم که به جز رویارویی با ستم که عملی صالح و شریف است، آن سخنرانی با خودنمایی و انگیزه‌های حقیر هم همراه بود. شاید تنهاچیزی که در آن برجسته نبود، خدا و مردم بود.

اصلاً ذهن امثال من با پیچیدگی‌های جامعه ایران آشنایی نداشت.

در آن دوران بیشتر ما به امتناع انصاف و واقع بینی دچار شده و خودمان را با یک مشت شعر و شعار فریفته بودیم.

درست است که آزادیخواهان در تنگنا بودند و جامعه ایران ستم‌زده و وابسته بود امّا سیاهِ سیاه نبود.

از سن که پائین آمدم یکی گفت دکتر شانه چی کارت دارد. آن روحانی عالم و عزیز همانجا بود در شلوغی یواشکی خودش را به من رساند و گفت زود از اینجا برو. تا شلوغه برو. دانشجویان دوره‌ام کردند و یکی کتش را به من داد با یک کلاه. گفت بپوش و «کراوات» ‌ات را هم دربیار. عادی لای جمعیت بیا. زود باش. دستگیرت می‌کنند…

منبع: همنشین بهار

………………………………………………………….
پانویس
فئودور داستایفسکی که با پرتگاه‌های روحی انسان آشناست، در رابطه با زندانش، رمان با ارزشی نوشته با عنوان:
خاطرات خانه مُردگان ЗАПИСКИ ИЗ МЕРТВОГО ДОМА (زاپیسکی ایز مئورتواوا دُما)
او در این کتاب، انساّنیت در زندان را به تصویر کشیده و تأکید می‌کند: «ستمدیگان گناهی ندارند. تقصیر از ستم است.»
داستایفسکی با کسانی که تفاله‌های جامعه شمرده می‌شدند نیز زندان بود و در کتابش یادآور می‌شود که میان عقب‌افتاده‌ترین مردمان، نشانه‌هایی تردیدناپذیر از معنویتی بی‌‌‌‌نهایت زنده موجود است.
داستایفسکی در پایان محاکمه گروه انقلابی «پتراشفسکی» که سوسیالیست‌های آرمانگرا بودند و هدفشان اصلاحات ارضی و برچیدن بساط ارباب و رعیتی در روسیه بود، نخست محکوم به اعدام شد، سپس حکم اعدامش به زندان با اعمال شاقه تخفیف یافت و در ۱۸۴۹ میلادی به تبعیدگاه سیبری فرستاده شد. او راست می‌گفت: ستمدیدگان گناهی ندارند. تقصیر از ستم است.

دیدگاهی بنویسید

لطفا دیدگاه خود را در اینجا بنویسید
لطفا نام خود را در اینجا بنویسید

بیست − ده =