خاطرات خانه زندگان (قسمت چهاردهم)؛ “مشکل جامعه ایران با گرفتن قدرت سیاسی حل نخواهد شد”

خاطرات خانه زندگان قصّه نیست، نردبان است. نردبان آسمان. آسمانِ نهانِ درون که در ژرفا و پهناوری کم از آسمان برون نیست.

در خاطرات خانه زندگان، شخصیت‌ها، موقعیت‌ها، رفتارها و حادثه‌ها، سرگذشته‌ها و تجربه‌ها هر کدام تمثیلی در خود نهفته دارند و باید از این زاویه به آن نگریست.

«خاطرات خانه زندگان» با نکات ظریفی همنشین است که تنها با شنیدن آن، می‌توان دریافت.

در قالب کلماتی که اهمیت صوتی آن‌ها بیش از کاربرد مفهومی است پیش‌تر به کمیته مشترک ضد خرابکاری و زندان قصر که پاک‌ترین فرزندان این میهن سالیان دراز در آن حبس کشیدند پرداخته‌ام و امیدوارم درآینده از زندان قزل قلعه هم بگویم. زندان قصر در جایی بنا شد که پیش‌تر کاخ قجری بود. البته وقتی ساخته می‌شد کسی تصور هم نمی‌کرد که بعدها در آن اراضی زندان بنا خواهد شد. وقتی رضاشاه به قدرت رسید، از آن مخروبه‌، عمری گذشته بود. بیش از ۱۲۰ سال!

در قسمت ششم توضیح دادم که «نیکولای مارکوف» که پیش از این کاخ شهربانی را طراّحی کرده بود و در بازسازی مدرسه دارالفنون هم سرمهندس بود، برای زندان قزاقّخانه قصر را پیشنهاد کرد. ساختمانی آماده روی تپّه که اتاق‌های تنگ و کوچک و دیوارهای بی‌پنجره داشت. با تغییراتی در عمارت سلطانی، آنجا مُیدّل به زندان قصر شد.

گفته می‌شود فتحعلیشاه، ۱۴ تیرماه سال ۱۱۷۸ شمسی (حدود دوسال بعد از تاجگذاری) در محلی که بعداً زندان قصر شد، جشن و سروری ویژه به راه انداخته‌، که نمی‌دانم به‌اصطلاح «سند» و داستانمربوط به آن چقدر واقعی‌ست.


تصاحب دختر ۸ ساله در زندان قصر

در آن سند عربی‌زده و شلخته پر از شرک و ریا، آمده‌است:

امشب… لحظه سعد روزگار پادشاه جوانبخت و جهانگیر و خورشید عالمتاب حضرت خاقان بن خاقان سلطان فتحعلی‌شاه از تبار ظفر نمون و دشمن شکن قاجاریه است که به حق و مدد باریتعالی، شان و جلاله بر جایگاه عموی بزرگشان سلطان ماضی و شاه شهید آقامحمد شاه بر تخت پادشاهی تکیه زده‌است.

در این شب سعد که ماه کامل در آسمان پایتخت سایه انداخته‌است اراده ملوکانه بر این قرار گرفته که به شکرانه فتوحات سپاه و درهم پیچیده شدن طومار طاغیان و گردنکشان و پایان عمارت تازه خاقان در نزدیکی پایتخت جشن و سروری برپا شود و در این ساعت سعد سلطان تحفه حاکم تهران که مخدره‌ای باکره بسیار زیبا است… و در احوالاتش بیشتر از هشت بهار نمی‌آید را، مفتخر به زفاف کنند.

اراده ملوکانه بر این است که این عمارت زیبا که به دست مبارک خشت اولش را به خاک لاله‌گون نهادند…قصر قاجار نام بگیرد…

ظاهراً این همان قصری است که بعداً در مخروبه بجامانده آن، زندان قصر ساخته شد. اضافه کنم که با توجه به زاهدبازی‌های فتحعلی‌شاه، داستان فوق و تصاحب دختری ۸ ساله و اعلام آن در یک «سند»! غریب می‌نماید و اصلاً چرا شاه باید در اوان سلطنت خود به آخوندهای دور و برش بهانه بدهد؟

ادامه متن بعد از ویدئو:


نسل گذشته، نسل آرمانخواه و شوریده 

اگر روز و روزگاری بخواهیم برای فرزندانمان، شوریدگی و آرمانخواهی نسل گذشته را به تصویر کشیم از کجا باید آغاز کنیم؟

ایمان و دلسوختگی‌ پدران و مادرانشان را که با بوی‌ باروت، جزمیت ایدئولوژیک، خانه‌های تیمی، ریاضت ها، تعقیب و گریز‌ها، سیانورخوردن‌ها، شکنجه و زندان‌ها، و با روابط پیچیده امنیتی و تشکیلاتی و… آمیخته بود، چگونه برایشان تعریف و توجیه کنیم؟

نسل جدید از خیلی حرفهای ما سردرنمی‌آورَد.

گاه باید به شعر و رمان پناه برد و از آن طریق رنج و شکنج‌ها را نشان داد.

گُسل بین دو نسل روز به روز بیشتر هم می‌شود، بخصوص که با فقر منابع و متون مستند روبرو هستیم، منابعی که به جای تکیه بر شور و فتور و درود و سرود، انصاف و واقع بینی بیآموزد.

اگر تجارب ما با امانت به فرزندانمان منتقل نشود این میهن ستمدیده دوباره و صدباره در دام بلا خواهد افتاد و شاهان و شیخان جدید بازهم و بازهم به اعتمادشان ترکشهای هولناک خواهند زد.


یازده سپتامبر در زندان شاه 

منظورم ۱۱ سپتامبر سال ۱۹۷۳ میلادی و کودتای سازمان سیا و ژنرال پینوشه در شیلی، علیه «سالوادور آلنده» است که در طی آن صد‌ها روشنفکر و آزادیخواه شیلیایی از جمله شماری از اعضای گروه هنری این تی ایلی مانی(ویکتور خارا و…) به رگبار بسته شدند.

سه شنبه ۲۰ شهریور سال ۵۲ وقتی خبر سقوط آلنده را تلویزیون زندان پخش نمود، شماری از زندانیان شاد و شنگول شدند.

آیا آنان با پینوشه بند و بستی داشتند و هوادار کودتای سیا بودند؟ ابدا. بسیاری از آنان شور آزادیخواهی داشتند و از زخم شکنجه‌ها رنج می‌بردند. پس چرا از سقوط سالوادور آلنده خوشحال شدند؟ چون به زعم آنان حقانیت روش و منش امثال احمدزاده و پویان و حنیف‌نژاد اثبات می‌شد و مبارزه قهرآمیز مُهر می‌خورد.

گروه هنری «این تی ایلی مانی» تمایل طبیعی هنر را به سوی آزادی ارج می‌گذاشت و گفته می‌شد آنان با رئالیسم سوسیالیستی Socialism Realism بیگانه‌اند.

آنزمان واژه‌ها هم انقلابی و ضدانقلابی بودند و کهنه و نو داشتند.

مبارزه ضداستعماری جای خود را به مبارزه ضدامپریالیستی می‌داد و مقولاتی چون لیبرالیسم و دموکراسی فحش تلقی می‌شد و مارک بورژوایی می‌خورد.

خیلی‌ها «رئالیسم سوسیالیستی» را که در دوره حکومت شوروی در روسیه بر سر زبان‌ها افتاد، حلواحلوا می‌کردند و فراموش می‌کردند رئالیسم سوسیالیستی که ظاهراً می‌بایست به زندگی مردمان فرودست، و روند مبارزات و انقلاب‌ها بپردازد در عمل، ابزار و بازیچه دستگاه قدرت ‌شد و به هنر هم دهنه زد.


شمار اندکی از زندانیان کلیشه‌ای فکر نمی‌کردند

بگذریم که وجه «مردم گرایی» در هنر (ادبیات) و تمثیل قلم به مثابه اسلحه، فقط به انقلاب شوروی و اشعار امثال «مایاکوفسکی» مربوط نمی‌شود.

از شیلی و به اصطلاح شعف ناشی از سقوط آلنده بگذریم، بسیاری از زندانیان سیاسی زمان شاه، باور نداشتند که تجدد و دمکراسی و استقلال نیازهای اصلی جامعه ایران است.

بودند کسانیکه از امتیاز نفت شمال به شوروی دفاع می‌کردند اگر هم با شوروی زاویه و فاصله داشتند، تحلیل مریدان مائو را از ساختار جامعه چین قبل از انقلاب (نیمه مستعمره-نیمه فئودال) در مورد جامعه ایران کپیه برداری می‌کردند.

 جو غالب چنین بود و البته شمار اندکی از زندانیان کلیشه‌ای فکر نمی‌کردند و استقلال نظر داشتند.

 بگذریم…

در حیاط بند داشتم سر نیمه کچلم را که در کمیته مشترک وسطش چهار راه باز کرده بودند و نیمه کچل شده بودم، اصلاح می‌کردم که ناگهان ولوله افتاد سر نهار خبر خوشی خواهیم شنید.

پیش خودم فکر کردم این خبر خوش چی می‌تونه باشه. دوستی که به سرم ور می‌رفت با خنده گفت خبر خوش می‌دونی چیه؟ مربوط به عدس پلو است. نفهمیدم منظورش چیست.

سفره که انداختند و نشستم یکی از پشت چشمانم را گرفت و گفت محمد اگه گفتی من کیستم؟ صداش آشنا بود. گفتم یه کمی دیگه حرف بزن. گفت بابا گشنه مونه و با شور و شادی کنارم نشست. دیدم اهه، یوسف است. «یوسف کشی‌زاده» که در کمیته مشترک با هم بودیم و به نوعی با «مرضیه احمدی اسکویی» شهید هم پرونده می‌شد. هنوز پاهاش زخمی بود. همدیگر را سفت و سخت بغل کردیم. فوری گفت یادت باشه به من بدهکاری.

هم باید در باره خدا به سؤالات من پاسخ بدی که در کمیته از زیرش دررفتی، هم وصیتنامه «وادایف» نویسنده کتاب شکست را شرح بدی…

منم گفتم تو هم باید از مقاله «کولی ها»ی مرضیه اسکویی برام بگی.

نفرات کناردستی گفتند بابا بحث سیاسی را بزارین برا بعد. امروز خرما داریم.

(حالا که دارم حرف می‌زنم سال ۵۳ است.)


دست ما کوتاه بود و خرما بر نخیل

به خاطر فشارهای دوران بازجویی شماری از زندانیان مشکل معده داشتند، غذای زندان هم که بی‌رمق و‌گاه آلوده بود. اگر زندانیان از فروشگاه زندان مثلاً مربا و عسل و خرما می‌گرفتند می‌توانست فشار‌ها را کم کند اما مسؤولین کمون زندان این شیوه را (جز برای آن‌ها که خیلی مریض بودند) مجاز نمی‌دانستند لابد عملی ضدانقلابی بود و اشرافیت روبه زوال و رفتارهای سکتاریستی را به نمایش می‌گذاشت.

بچه‌ها می‌گفتند فعلاً از بابت پول مشکلی نداریم ولی نباید شیر و عسل بخریم. لابد آسمون به زمین می‌اومد.

حاکمیت این دیدگاه که همه چیز را یا بورژوایی می‌دید یا پرولتری، در زندگی روزانه و خورد و خوراک هم خودش را نشان می‌داد.

علاقه و گرایش به پاره‌ای خوراکی‌ها جزو صفات خرده بورژوازی و از گناهان کبیره بود.

لیبرالیسم افسار گسیخته روشنفکری هم تهدید دوران محسوب می‌شد!

شیر و عسل همه را وسوسه می‌کرد. خرما هم، اما دست ما کوتاه بود و خرما بر نخیل.

خوردن عسل بخصوص، پشت پا زدن به آرمان‌های خلق تلقی می‌شد و لامصب فروشگاه زندان شیشه‌های عسل را در معرض دید زندانیان قرار می‌داد و اسباب گناه می‌شد.

القصه، به دستور برنامه ریزان ناپیدای بند از فروشگاه زندان‌گاه گداری خرما خریداری و فقط در روزهائی که غذا عدس پلو بود در کاسه‌ها جاسازی می‌شد تا مامورین زندان که می‌خواستند هر کسی تک تک طرف حساب فروشگاه باشد، متوجه موضوع نشوند. فقط سر سفره بود که بچه‌ها دوازاری شان می‌افتاد، البته این داخل و خارج کردن خرما از جاسازی و مخفیانه خوردن آن نوعی مبارزه با رژیم تلقی می‌شد.

از دیدن دو سه خرمای بی‌هسته که لابلای عدس پلو استتار شده بود همه صفا کرده و دلی از عزا در آوردیم. نمی‌تونم واقعاً وصف کنم.

غذا که تموم شد. یکی از بچه‌ها ازم پرسید محمد یه سؤال می‌کنم راستشو بگو از دیدن این خرما‌ها بیشتر خوشحالی یا از دیدن یوسف کشی‌زاده؟

گفتم هر دوتا. همه خندیدند و یکی گفت باید حسابی چربی گیری بشی. گفتم یوسف هم مثل این خرما شیرینه. گفت دیگه فلسفه نباف. حسابی چربی گیری می‌شی فایده هم نداره.

منو خوابوندند و تا خوردم مشت زدند. البته به شوخی.

یه مرتبه خبر رسید که سرپاسبان ستار مرادی (وکیل بند) همون که پیش‌تر، «نشست پیاز» ما را به هم زده بود، (و در قسمت پیش شرح دادم) داره میآد. همه بلند شدیم و مثل بچه آدم ساکت نشستیم.


ستار مرادی شیر آب زندان را بست!

ستار مرادی خیلی ناتو بود. انگار زبان آدمی زاد را متوجه نمی‌شد، به علت سخت‌گیری‌هایش از نگهبان عادی تبدیل به وکیل بند شده بود و اجازه داشت هر ساعتی از شبانه‌روز که می‌خواهد وارد بند بشود و هرکسی را عشقش کشید کتک بزند و هر اتاقی را هم خواست تفتیش کند. البته نگهبانان همه از جنس او یا پاسبان عبدی و نظری و کدخدازاده و استوار صارمی نبودند. آدم‌های خوب هم بین آنها پیدا می‌شد. از استوار احمد لو بگیر تا کاویانی گلپایگانی (همشهری من) یا پاسبان ریگی زابلی که با بچه‌های زندانی رفتار بدی نداشتند.

در مورد ستار مرادی قصه‌هایی شنیدم که شاید همه واقعیت نداشت.

یوسف که خودش مثل ستار مرادی ترک بود می‌گفت شنیدم سرهنگ زمانی (رئیس زندان قصر) می‌خواسته چند روزی به مرخصی برود. ستار مرادی را صدا می‌کند و بهش میگه «مبادا در نبود من سوءاستفاده شود.»

او هم می‌گوید اطاعت قربان.

تا سرهنگ زمانی می‌رود، ستار مرادی فلکه آب زندان را می‌بندد. (چون به ترکی «سو» یعنی آب) سرهنگ زمانی گفته بود «مبادا در نبود من سوءاستفاده شود.»

او هم خیال کرده باید آب را قطع کنه. همه جا آب قطع میشه.

یه بار بهش می‌گند برو داخل بند و مجله تماشا را (که رادیو تلویزیون ملی ایران منتشر می‌کرد و در آن برنامه‌های هفتگی و زمان پخش آن قید شده بود) بیار، ببینیم زندانیان کدام برنامه را علامت زده‌اند. در همون ساعات تلویزیون را خاموش می‌کنیم.

ستار مرادی دوبار داخل بند می‌آید و داد می‌زند «مجید تماشا…مجید تماشا» بیاید زیر هشت!

کسی جواب نمی‌دهد.

برمی گردد و به سرهنگ زمانی می‌گوید: قربان هرچی صدایش می‌کنم نمی‌آد… او مجله تماشا را با مجید تماشا قاطی کرده بود.

ستار مرادی تا یک زندانی را از بیرون می‌آوردند با تبختر و تکبر فتحعلیشاهی به او می‌گفت «آده نمنه ده»(اسمت چیه؟)، بیرون چکاره بودی؟ ببین اینجا حمالم(حمال هم) نیستی.

هر وقت می‌آمد اول می‌رفت قسمت دستشویی و هرچه خمیردندان بود زیر پوتینش له می‌کرد تا مثلاً مانع زندگی اشتراکی بشود. بعد توالت‌ها را یکی یکی نگاه می‌کرد. درب توالت‌ها از پشت قفل نداشت، دیوارش هم کوتاه بود. او هم قدش بلند بود و گاهی نگاه می‌کرد. بعضی وقتها با لگد به در توالت می‌زد و در، به سر زندانی می‌خورد. از اینکار کیف می‌کرد.

یکبار پاپیچ «فرید افراخته» (برادر خوب وحید افراخته) شد. فرید در دبیرستان علم مشهد درس می‌خواند. پسر خیلی خوبی هم بود.

همچنین بار‌ها زنده یاد «غلامرضا جلالی» را که در درگیری تیر خورده بود، اذیت کرد.

غلامرضا جلالی که بعد از انقلاب در تصادف قطار تکه تکه شد، با محسن مخملباف که به خاطر شکنجه، گوشت بالای زانویش را بریده و به روی پایش وصله کرده بودند، خیلی عیاق بود. (برخی از زندانیان از جمله حمید خادمی‌، محسن یلفانی، حشمت الله رئیسی و اصغر مهدوی هم همین وضع را داشتند. پایشان وصله داشت.)

غلامرضا که عضو مجاهدین خلق بود. در زندان قصر، در دافعه عملکرد قاتلین مجید شریف واقفی، ضدمارکسیست شده و می‌گفت:

باید در ذهن هر کسی که وارد زندان می‌شود بذر ضدمارکسیستی بکاریم! و به من که این برخورد‌ها را ارتجاعی می‌دانستم می‌گفت تو تحت تأثیر مارکیست‌ها هستی.

قانون پاندول کار خودش را کرد و غلامرضا جلالی بعد‌ها از این سوی بام افتاد آن سوی بام و به سازمان اکثریت پیوست. او اوائل انقلاب در سانحه قطار جان باخت. اهل شاهرود بود.


بچه‌ها حمام بچه‌ها حمام 

چون حمام در بند ۵ زندان قصر بود و ما از بندهای دیگر عبور می‌کردیم تا به آنجا برویم و به دلائل دیگر، روز حمام همه شاد و شنگول می‌شدیم.

مثل افغانی‌ها که بخشی از لباسشون را روی دوششان می‌اندازند، لنگ و قدیفه هامون را به سر و کله خودمون بستیم و لباس تمیز برداشته و آماده حرکت شدیم غافل از اینکه روز پرماجرایی را در پیش داریم.

بندهای سر راه و صف زندانیان را که به تماشای ما آمده بودند رد کردیم تا به گرمابه زندان رسیدیم. لباس هامون را که درآوردیم ناگهان مژده رسید که به هر کداممان یک بسته واجبی می‌دهند. ولوله افتاد. بچه‌ها می‌گفتند مدتهای مدید است از این نعمت عظمی محرومیم و از اون خرمای لای عدس پلو هم بیشتر به آن احتیاج داریم.

به هرکدام از ما بسته‌ای از داروی نظافت که واقعاً حکم کیمیا داشت دادند.

یواش یواش پودر مربوطه را با کمی آب ولرم قاطی کردیم و چون وسیله دیگری نبود با انگشت سبابه آٰوم آروم هم زدیم و نگران از اینکه حالا دستمون یه چیزش نشه….

خلاصه همه پشت به هم کردیم و روبه دیوار با خجالت تمام و در سکوت کامل مشغول عملیات شدیم.

پنج دقیقه گذشت خبری نشد.شش دقیقه گذشت، ده دقیقه گذشت خبری نشد. یکی گفت چه خبر؟ همه گفتند هیچی.

همه از یکدیگر زیر گوشی موقعیت پیشرفت کار را پرس و جو می‌کردند جواب منفی بود و هیچ تغییری در وضعیت مسئله صورت نگرفته بود، انگار سرکارمون گذاشته بودند. شاید می‌خواستند کسی خودکشی نکنه.

خلاصه کاسه‌های واجبی را پرت کردیم اینطرف و اون طرف و رفتیم زیر دوش. چاره‌ای نبود جز آنکه دست از پا دراز‌تر بریم تو بند و یه خاک دیگه ای تو سرمون کنیم. شاید باید متوسل به ماشین اصلاح بشیم.


قلم توتم من است

در دوران سلطنت پهلوی زندانیانی بودند که قلم توتم آنان بود. البته همه در یک ردیف نبودند. بعضی چندین کتاب تألیف نموده و برخی یکی دو مقاله نوشته بودند. بدون ترتیب خاصی اسامی را می‌آورم.

عطاالله نوریان، ناصر رحمانی‌نژاد، رضا مقصدی، محسن یلفانی، ابوذر ورداسبی، سعید سلطانپور، محمود دولت آبادی، فریدون شایان، رضا علامه‌زاده، حشمت الله کامرانی، نسیم خاکسار، منصور خاکسار، موسوی گرمارودی، ابراهیم رهبر، فریدون‌ تنکابنی، عدنان غریفی، ناصر مؤذّن، پرویز زاهدی، حسن حسام، خسرو گلسرخی، محمد خلیلی، نعمت میرزازاده (میم آزرم)، فریده لاشایی (خواهر کورش لاشایی)، فرج سرکوهی، علی اشرف درویشیان کرمانشاهی، غنی بلوریان، محمد رضا زمانی، ناصر زرافشان، هوشنگ قربان نژاد، عباس سماکار، محمد علی سپانلو، کوش ابوتراب باقرزاده، رضا شلتوکی، عماد رضوی، علی طلوع، هوشنگ گلشیری، دکتر براهنی، دکتر غلامحسین ساعدی، دکتر شریعتی، آیت الله طالقانی و…

ابراهیم یونسی، امیر گل آرا، سیاوش کسرایی، دکتر تقی ارانی، فرخی یزدی، محمد علی سپانلو،، ویدا حاجبی تبریزی، صادق هاتفی، محمد قاضی، پرویز بابایی، محمدعلی عمویی، هما ناطق، محمد زهری، محمدعلی مهمید، نادر ابراهیمی، منصور یاقوتی، محمد برنامقدم، سروش حبیبی، جعفر کوش آبادی، رحمان هاتفی، هوشنگ اسدی، دکتر منوچهر هزارخانی، اصلان اصلانیان، عزیز یوسفی، سعید قهرمانی (سعید یوسف)، دکتر مرتضی محیط، رسول نفیسی، نصرالله کسرائیان، فرهنگ فرهی،…

و پیش‌تر

عبدالحسین نوشین، علی محمد افغانی، احمد محمود، محمود اعتمادزاده (به آذین)، دکتر یدالله سحابی، مهندس مهدی بازرگان، محمد مهدی جعفری، فیروز شیروانلو، مهدی اخوان ثالث، باقر مومنی، شاهرخ مسکوب، احمد شاملو، مصطفی بی‌آزار. مرتضی راوندی، محمد حسین تمدن، فخرالدین میررمضانی، گالوس زاخاریان، امان الله قریشی، احمد قاسمی، خلیل ملکی، جهانگیر افکاری، هاشم بنی طرفی، مجید امین مؤید، پرویز شهریاری، نجف دریا بندری، سروژ استپانیان، بزرگ علوی، انور خامه‌ای، محمود جعفریان،…فرزام، عبدالرحیم احمدی، محمد جعفر محجوب، نظام رکنی و خانبابا خان اسعد بختیاری (پسر حاج علـــیقلی خان سردار اسعد دوم) که نهم آذر سال ۱۳۱۲ دستگیر و راهی زندان قصر شد و ۷ سال بعد ۲۲ بهمن ۱۳۱۹ او را در زندان خفه کردند.

(تک و توک کسانی که نام بردم قدر قلم را نشناختند و به پای دشمنان آزادی ریختند.)


آنچه مهم است برآیند زندگی انسان است 

در میان کسانیکه از همه چیز خود برای میهن و آرمان خویش گذشتند، برخی زندانیان از هر دو سو (رژیم و مخالفین رژیم) تحت فشار بوده و هستند.

کسانی که از دور دستشان بر آتش نیست و اوج شقاوت و قساوت را در زندان و اتاقهای بازجویی از سرگذرانده‌اند، به خوبی می‌دانندکه‌ گاه زندانی به کاری مجبور می‌شود که ابدا نمی‌خواهد.

بازجو می‌کوشد علاوه بر فشار شکنجه، زندانی از سوی نزدیکترین دوستانش نیز طرد شود و در درون خرد و خمیر گردد. می‌خواهد بذر یأس بپاشد.

گاه زندانی برای اینکه اعدام بشود باید تن به مصاحبه بدهد. باید مصاحبه کند تا اعدامش کنند. در جهنم نیز چنین رسمی نیست.

از نگاه من امثال عطاالله نوریان، حبیب مکرم دوست، مهدی بخارایی و سعید یزدیان که از دوران جوانی تا زمان اعدامشان برای آزادی و رفاه ایران تلاش کردند و خود را به آب و آتش زدند نمی‌خواستند سر بر آستان ارتجاع بسایند. بهمین دلیل خیلی چیز‌ها را که از آن مطلع بودند با خود به زیر خاک بردند.

اگر نازلی سخن نگفت ده‌ها نازلی دیگر ضروری دیدند یا مجبور شدند سخن بگویند و این همیشه به معنی وادان و لودادن نیست.

زندانیان در زیر شکنجه‌های وحشتناک‌ و یا فشارهای وحشتناک (فشار، همیشه شکنجه جسمی نیست.)

گاه مجبور به کاری می‌شوند که در هنگام آزادی ابدا گردش نمی‌گردند. پس جبر است نه اختیار.


قتل زندانی پیش از تیربارانش

گفته می‌شود بعد از بگیر و ببندهایی که از سال ۶۰ کلید خورد، عطا الله نوریان هنگام خروج از کشور به دام می‌افتد و برخلاف همراهش منوچهر کلانتری (دایی بیژن جزنی) سیانور استفاده نمی‌کند. (گویا منوچهر نارنجک هم می‌کشد. تاریخ واقعه ۳۱ فروردین سال ۶۱ است.)

می‌دانیم که استبداد زیر پرده دین او و امثال او را تا توانست آزرد و بعد هم به جبر به تلویزیون کشید تا پیش از تیربارانش به قتل برساند و سکه یک پول کند و افسوس، افسوس که خیلی‌ها بی‌توجه به گذشته پر رنج و شکنج «نوریان»‌های میهن ما،‌‌ همان قضاوتی را کردند که شکنجه گران می‌خواستند.

درانداختند که او هر روز کفش و کلاه می‌کند و به بازجویان می‌گوید مرا ببرید دم سینما تخت جمشید تا این و آن را نشانتان بدهم.

از کتاب «جامعه‌شناسی انتقادی در راه شناخت مکتب فرانکفورت» نوشته مارتین جی (ترجمه چنگیز پهلوان)، که بگذریم،

اولین مقاله پیرامون مکتب فرانکفورت در ایران توسط عطاالله نوریان ترجمه شده‌است. «مکتب فرانکفورت از نگاه مارکسیسم» گزارش ر. اشتایگر والر – ج. ه. هایزلر. مقاله مزبور سال ۵۸ در شماره اول مجله «فصلی در گل سرخ» (به سردبیری عاطفه گرگین) چاپ شد.

کتاب «چند گفتار درباره ادبیات» نوشته آ.و. لوناچارسکی با ترجمه او در خفقان پیش از انقلاب دست به دست می‌گشت.

عطاالله نوریان عضو کانون نویسندگان ایران کتب زیر را هم ترجمه کرده‌است:

  • شهریار جدید از «آنتونیو گرامشی»
  • مایاکفسکی شاعر، از «الزا تریونه»
  • «ساس» Клоп (که‌لوپ) از «مایاکوفسکی»
  • آخر بازی از «ساموئل بکت»
  • یاغیان، از «اریک هابس‌باوم»
  • ش‍ه‍ر طلا و س‍رب، ‌از «ژان‌ ک‍ری‍س‍ت‍وف‍ر»
  • نقدی بر جامعه‌شناسی، از «گنادی واسیلیویچ اوسیپوف»، و –
  • «مرگ فروشنده» از «آرتور میلر»

نمایش مزبور، تاملی بر زندگی کسانی است که تنها وقتی مطرح هستند که سود می‌رسانند.

آیا «عطاالله نوریان» هم تا وقتی سود می‌رساند مطرح بود؟


سلب آزادی از اراده انسان سلب معنویت اوست

گفته می‌شود در کنفرانس یازدهم سازمانی که عطاالله نوریان به آن تعلق داشته، از او اعادۀ حیثیت شده‌است. نمی‌دانم.

من به لحاظ سیاسی و نظری دستگاه او را نداشته و ندارم اما به وی، به عطاالله نوریان احترام می‌گذارم.

به حبیب مکرم دوست، مهدی بخارایی‌، کورش لاشایی، سعید یزدیان، حسین روحانی‌، احسان طبری‌ و به ویژه به طاهر احمدزاده‌ احترام می‌گذارم.

درد و رنج آنان و همه کسانی را که نه با اختیار و رضا، با جبر و جبر و جبر، آنچه را نمی‌خواستند گفتند و نوشتند حس می‌کنم.

توجه کنیم که جبر در فشارهای فیزیکی و شکنجه‌های جسمی خلاصه نمی‌شود.

اگر نیک بنگریم کسی از آسیب مصون نمی‌ماند.

به قول زنده یاد پرویز شهریاری می‌توان به سرآمد سخنوران زبان فارسی سعدی هم ایراد گرفت که به خاطر «نامردانی» که «سنگ را بسته و سگ را گشوده‌اند» نصیحت می‌کند: «نتوان مُرد به سختی که من اینجا زادم»

می‌توان حافظ غزل سرای جاودان زبان فارسی را مورد ملامت قرار داد که در روزگار سخت ویرانگری و کشتارهای بیرحمانه مغول و هلاکو و تیمور و حتی پادشاهان «اینجو» لب فرو بسته و سمرقند و بخارا را به خال هندوی آن ترک شیرازی بخشیده‌است.

می‌توان خواجه نصیر الدین طوسی و رشیدالدین فضل الله را که خدمتهای عظیمی به فرهنگ و دانش جهانی کرده‌اند شماتت نمود که چرا با دستگاههای خونریز مغولان همکاری کرده‌اند. می‌توان یقه ابوعلی سینا را گرفت که چرا به قول خودش «حقایق» را پنهان نموده و گمان کرده نباید در هرجایی حقیقت را فاش کرد.

می‌توان از اندیشمند بزرگی چون «امام محمد غزالی» خرده گرفت که چرا روال اندیشه و زندگی خود را مرتب تغئیر داده و زمانی در خدمت خلفای عباسی بوده و بعد هم گوشه نشینی اختیار کرده و چرا در کتاب خودش «کیمیای سعادت»، پرداختن به ریاضیات را کاری نادرست به حساب آورده‌است.

وقتی در باره کسی صحبت می‌کنیم باید به برآیند زندگی و کارهای او توجه کنیم و یادمان باشد خودمان گل بی‌عیب نبوده و نیستیم و از همه آزمایشهای سخت که کمترینش غربت و تنهایی و شکنجه و آزار دشمنان آزادی است، عبور نکرده‌ایم. خیلی از ما زخم دوست را، طعنه تیرآوران را بر جان و روحمان هنوز حس نکرده‌ایم.

آشنایی که اینگونه نگرش را سّد راه سرنگونی می‌داند می‌گوید مزدور، مزدور است و خائن، خائن. رژیم که ساقط گردد همه چیز روشن می‌شود.

واقعش این است که تا فقر فرهنگی بیداد می‌کند و تا ما اینهمه بی‌مایه و و خودخواه و بیرحمیم که حتی در ذهن خودمان کسانی را که زندان بودند و اعدام نشدند هم خائن می‌نامیم! مشکل جامعه ایران با گرفتن قدرت سیاسی حل نخواهد شد.

از زندانیان رژیم پیشین خیلی‌ها بعد از انقلاب تیرباران شده یا در درگیری‌های مسلحانه جان باختند، تعدادی با ستمگران مبارزه می‌کنند، شماری زندانبان و بازجو شده‌اند، بعضی به مرگ طبیعی درگذشته‌اند. برخی زندگی عادی خودشان را دارند و به چیز دیگری کار ندارند. باقی هم با رنج و افسوس می‌بینند که شاهان و شیخان جدیدی کفش و کلاه کرده و از راه می‌رسند.

شماری از زندانیان را که در زندان‌های رژیم پیشین دیدم و از آنان خاطره دارم یا بازیگران بعدی صحنه‌های انقلاب شدند، نام می‌برم.

عبدالرضا نیکبین رودسری (عبدی)، هیبت الله معینی، احمد شادبختی، یحیی رحیمی، احمد افشار، رضی الدین تابان، علی ماهباز، جواد تندگویان، ولی پیامی، یوسف کشی‌زاده، حمید صدیق، رضا سلاحی، سید محمد رضوی، مجید نعیمی، مصطفی ملایری، حسین ملایری، علیرضا منانی، یحیی مصباح، ابوالفضل شکوری، غلامحسین کرباسچی، مهدی عسکریان، سلیمان تیکان تپه، حمید رابونیک، کیوان صمیمی، فریبرز فلاح، علی عرفا، دکتر احمد مجاهد، عبدالمجید معادیخواه، غلام اعرابی، حسین رأفتی، محمد راهنمای شهسواری، رسول اسلام، دکتر حبیب جریری، علی خلخالی شاندیزی، محمود قزی، ایرج شریعت، آزاده منزوی،… چمنی، حسین جوانبخت (طلبه)، حسن صادق،،… شریفی، رضا شلتوکی، ایرج قهرمانلو، محمود مروی سماورچی، محمد داودآبادی (مهرآئین)، مهدی غنی، لطف الله میثمی، علیرضا صابونی، هادی کاملان، محمد حسن ظریف جلالی،… شادانلو (کشاورز)، ذبیح الله ملکی، محمود عمرانی، محمد هادی غلامی، علی خدایی صفت، احمد پورنجانی، احمد تشرفّی سمنانی، سید مصطفی رضوی حیدری، محمد تقی برادران، جهانگیر سرمدی، محمد علی اکبریان، علی اسماعیل‌زاده، نقاش بلوچ، عباس رستگار (معلم که شعر و سرود، می‌سرود)، رضا ماهوان، حجت الاسلام غلامرضا اسدی، محمد معین، غلامرضا توکلی، علی سجادی طبسی، جلال گنجه‌ای، جعفر شجونی، غلامرضا بیجاری، محمد حسین عطاران کاخکی، احمد حاتمی یزدی، اسدالله تجریشی، محمود جعفری، دکتر میر هادی، محمد باقر فرزانه، مرتضی باباخانی، حسن دانش بهزادی، مسعود عدل، حمید رضا حسینی، نصرالله…(دوست حمید رضا)، دکتر سپهری، محمد بقایی، طیب سیادتی، حسن عرب‌زاده جمالی، محمود عرب زاده جمالی، مسعود کلانی، جواد خجسته باقرزاده،،… ابراهیمی، مرتضی امینی، بهروز معینی چاغروند، سیامک ستوده، جلال الدین سجادیان، ابراهیم دینخواه، چنگیز احمدی، حمید حمیدبیگی، جواد گوگردی، حسن رحیمی بیدهندی، جلال منتظمی، مرتضی طاهر اردبیلی، علی معصومی، سلیمان تیکان تپه، حسین اورگنجی، اسماعیل ناطقی، سید اکبر دخانچی، سید حسین جلیلی پروانه، احمد منصوری، رضا منصوری، جواد منصوری، سیروس لطیفی، جعفر اردکانی یزدی، حسن فرزانه، نعمت شاهی، احمد ملازاده، قدرت الله پدیداران، حمید ایمانی فرشخو، احمد انتظاری نجف آبادی، حسن خامنه‌ای (برادر آیت‌الله خامنه‌ای)،… هاشمی گلپایگانی، فیروز قریشی سیقان، صمد بالایی، شیخ محمد تقی حسینی طباطبایی، عباس همایون‌نژاد، جواد زرگران، حسین ذوالفقاری، علیرضا معدنچی، حسن طهماسبی، محمد مهاجری، حسین جنتی، مسعود ایزدخواه کرمانی، علی باقرزاده، عطاالله نوریان، علیرضا جلوخانی، مهدی مددی، سعید اعتمادی، مسعود ستوده، مصطفی ستوده، داود حاجفتعلی، رحیم حاج سید جوادی، مهندس سجادی، علیرضا مناّنی، محسن مخملباف. غلامرضا جلالی، سیروس نجفی، حجت الاسلام مهدی کروبی، ناصر رحمانی‌نژاد، سعید سلطانپور، مهدی جعفری، علی دانش پژوه، ابراهیم سولگی، مرتضی احمدی، یدالله خسروشاهی، جمال بامداد، دکتر غلامرضا خسروشاهی، حمید مهدی شیرازی، نادر افشار، دکتر حسن اسدی لاری، حسن حسین‌زاده، حسین حسین‌زاده (آقای بیگناه)، حیدر علی نیاکان، پسر شیخ قاسم اسلامی (…)، آخوند گلرو، مرتضی نبوی (مدیر روزنامه رسالت)، اسدالله بادامچیان، حسین ربوبی، سعید اعتمادی، اسدالله لاجوردی، حسین صادقی، علی اکبر مهدوی، غلامرضا صدیق، عباس آگاه، محمد نوروزی، علی اصغر مهدوی، عزیز (هیبت) غفاری (صاحب رستوران میکونوس)، صالح علی مالک الرقابی، مهدی صادقی، فریدون شایان، علیرضا محمدزاده، وحید توکلی، علی خوراشادی، حشمت الله رئیسی، محمود میرمالک، حسین قانع‌فر، فرید افراخته، حمید افراخته، محمود دولت آبادی، جیمی،… شیر علی، مهدی رئیس دانا، حمید رضا خزاعی، حاج ابراهیم رمضانی (یکی از بزرگترین و تاثیرگذارترین ناشران ایران) و…

محمد آخوندی و «حاج پیاده» که در باره وی جداگانه شرح خواهم داد.


سنگسار «سنت استفان» The Stoning of Saint Stephen

آیت‌الله شیخ اسماعیل صالحی مازندرانی که بعد از انقلاب به مجلس خبرگان راه یافت نیز در بند یک و هفت و هشت زندان قصر بودند.

از جمله آثار وی کتاب «مفتاح البصیره فی فقه الشریعه» است که نقدی بر عروه الوثقی است.

در مورد آیه ۱۹ سوره حشر (وَلَا تَکُونُوا کَالَّذِینَ نَسُوا اللَّهَ فَأَنسَاهُمْ أَنفُسَهُمْ) نکته ای از ایشان آموخته بودم، همچنین می‌دانستم که فقر و رنج نتوانسته بود او را از تحصیل بازدارد و به همین دلیل برایم قابل احترام بود. اهل روستای نفت چال دهستان لفور از توابع شهرستان سوادکوه بودند.

می‌دانستم برخی از علمای گذشته مانند «محمد علی کرمانشاهی» (پسر وحید بهبهانی، قهرمان مبارزه با اخباریون) در کرمانشاه شخصاً فتوای قتل می‌داد و توجیه شرعی می‌کرده. «علاءالدوله سمنانی» از عرفای قرن هشتم هم در شرح سرگذشت خودش نوشته بود چاقو در آوردم تا درویشی را که عقائد منحرف داشت به درک واصل کنم، اما توبه کرد و روی دست و پایم افتاد و من هم از قتلش گذشتم.

پیش خودم فکر می‌کردم آیا واقعاً استناد آنان به آئینی که پیامبرش دم از قسط و رهایی می‌زده و «رحمه للعالمین» لقب داشته درست است؟

روزی کتابی از «ویل دورانت» دستم بود که به سنگسار سنت استفان و تابلوی رامبراند نقاش هلندی از آن واقعه هولناک، اشاره کرده بود. با هم قدم می‌زدیم.

پرسیدم نظر شما چیست؟ گفتند من نمی‌دانم دلیل آن سنگسار چه چیز بوده‌است.

بنا بر نظر (شهید اول) «محمد بن مکی» در کتاب فقهی لمعه، در اسلام سنگسار در صورت وقوع زنای محصنه اعمال می‌شود. البته برخی از فقیهان قدیمی مجازات سنگسار را رد می‌کردند اما در کل «اجماع»ی تقریباً متفق‌القول بین فقها در مورد مجازات سنگسار برای زنا وجود داشت و شماری از مفسران، آیه ۴۱ سوره مائده را در ارتباط با این موضوع دانسته‌اند.

گفتم ولی در قرآن به صراحت آیه‌ای که بر تشریع سنگسار دلالت کند، وجود ندارد.

آقای صالحی گفت جدا از عقل و سنت و کتاب مبین، باید دید اجماع فقها چیست. گفتم آقای صالحی امروزه «اعلامیه جهانی حقوق بشر» اجماع و عقل جمعی است. خیلی ناراحت شدند و صحبت را عوض کردیم.

خدائیش در مخیله ام نیز نمی‌گنجید بعد‌ها در ایران احکام عصر جاهلی به نام آئین محمدی، زنده شود. نه من، هیچکس تصور نمی‌کرد.

ساعتی بعد آقای صالحی مرا صدا زدند و پرسیدند شما جوان خوب و با مطالعه ای هستی اما من نمی‌دانم از کی تقلید می‌کنی؟ سکوت کردم. دوباره پرسیدند. شما از کی تقلید می‌کنی؟

گفتم آقای صالحی دلم می‌خواهد صاف صادق هر چه در دلم هست بگویم. در همان رساله‌های عملیه هم در اولین مسأله‌اش اشاره نموده هیچ چیز را جز با برهان نباید پذیرفت. من در حوزه علم و فیزیک و ریاضی از «چارلز تونز» کاشف لیزر و از «پرویز شهریاری» تقلید می‌کنم و در حوزه تاریخ بعد از «ابن خلدون»، از «ویل دورانت».

 بعد از آن آیت‌الله صالحی دیگر با من صحبت نکردند…

او اکنون دستش از دنیا قطع شده و در دل خاک خفته است. برایش طلب رحمت می‌کنم.

دیدگاهی بنویسید

لطفا دیدگاه خود را در اینجا بنویسید
لطفا نام خود را در اینجا بنویسید

پنج × پنج =