خاطرات خانه زندگان (قسمت ۲۳)؛ “بجز به حلقه عشاق روزگار مَبر- بجز به کوی خرابات آشیانه مکن”

خاطرات خانه زندگان قصّه نیست، نردبان است. نردبان آسمان. آسمانِ نهانِ درون که در ژرفا و پهناوری کم از آسمان برون نیست.

در خاطرات خانه زندگان، شخصیت‌ها، موقعیت‌ها، رفتارها و حادثه‌ها، سرگذشته‌ها و تجربه‌ها هر کدام تمثیلی در خود نهفته دارند و باید از این زاویه به آن نگریست.

«خاطرات خانه زندگان» با نکات ظریفی همنشین است که تنها با شنیدن آن، می‌توان دریافت.


در قسمت پیش ضمن اشاره به انسانهای پاک و نازنینی چون خسرو ترگل و حسین سلاحی و اعضای فداکار گروه ابوذر به اینجا رسیدیم که وارد کردن عنصر احساس و عاطفه جلوی واقع بینی را می‌گیرد.

نه صرف داشتن صداقت و شجاعت و پاکبازی و… دلیلی بر حقانیت فرد یا سازمان یا یک خط سیاسی است و نه فداکاری و عشق و خود را به آب و آتش کوبیدن و…، نوعی تقدس.

….

همچنین با یادآوری این نکته که روشنفکر برده قدرت نمی‌شود صحبت از این شد که اگرچه روشنفکر در ذهن ازمابهتران پرمدعا یک «فحش» است و بار منفی دارد اما به معنی واقعی کلمه او «پرومته» است. نور را از آسمان به زمین می‌آورد. از «زئوس» و پادوها و عقاب شکنجه گرش نمی‌ترسد و رنج و عذاب او را به جان می‌خرد.

در قسمت پیش به فقدان عنصر روشنفکری در خودم و بیشتر زندانیان دوران شاه اشاره نمودم و منظورم را از بیان نکته مهم فوق شرح دادم.

پیشتر از رفتن به دادرسی ارتش و سخنانی که بین من و بازپرس رّد و بدل شد گفته ام.

مدتی پس از آن بازپرسی، راهی دادگاه شدم که سپهبد «عبدالله خواجه نوری» ریاست آنرا بعهده داشت. پیش از شرح دادگاه بخشی از خاطرانی را که مربوط به بند یک و هفت و هشت زندان قصر است و در ذهنم هم اینک رژه می‌روند اشاره می‌کنم. آنچه می‌گویم مربوط به چهل سال پیش و زندان قصر است. وای خدای من انگار دیروز بود.

ادامه متن بعد از ویدئو:


بچه ها می‌گویند حرکت تو خرده بورژوایی است

آقای جلال گنجه‌ای با روحانی زابلی سید محمد تقی حسینی طباطبایی (که در انفجار هفت تیر سال ۶۰ تکه تکه شد) قدم می‌زد. نامبرده درد کلیه داشت و می‌نالید. آیت‌الله غفاری و آقای امینی، روحانی محترم کرمانشاهی کتاب شرح لمعه می‌خواندند.

حجت‌الاسلام شجونی که بعداً هم با او اشاره خواهم کرد با طلبه‌ بیسواد و لوسی به نام «خزایی» که بعد از انقلاب با دار و دسته فلاحیان بود و در قم هم در اداره مربوطه فیض می‌رساند! گرم صحبت بودند.

عبدالمجید معادیخواه کتاب «تلمود» در دست داشت و با پسر خواهرشان غلامحسین کرباسچی پچ پچ می‌کرد و «احمد پورنجاتی» که از‌‌ همان وقت در کار «اطلاعات» بود نظارت داشت.

«عبدالرضا نیک‌بین رودسری» (عبدی) با عطالله نوریان و سعید اعتمادی در حیاط لباس می‌شستند. محمود دولت آبادی خالق کلیدر پای درددل «جیمی» نشسته بود. جیمی زندانی عادی بود که بین ما زندگی می‌کرد. او هر روز غذای بند را از آشپزخانه در سینی‌های بزرگ روی سرش می‌گذاشت و می‌آورد. آدم خوبی بود.

مسعود کلانی با محمد مهاجری بالای تخت، کتاب «اسلام‌شناسی» (درسهای دانشگاه مشهد) دکتر شریعتی را می‌خواندند. آندو زندانیان عزیزی بودند.

روحانی زابلی که درد کلیه داشت در پی آن بود که اجازه دهند ملاقاتی هایش برای او تُرب سفید بیآورند بلکه خوب شود. گله می‌کرد که بعضی بچه ها می‌گویند حرکت تو خرده بورژوایی است. می‌گفت چکار کنم درد می‌کِشم.


روی چه حساب باید به نهج البلاغه استناد کرد؟

لب شیر آب که پیش‌تر در بند یک و هفت و هشت دورش جمع می‌شدیم. «علیرضا معدنچی» نهج البلاغه‌ای در دست داشت و یکی دو نفر از مدارک نهج البلاغه می‌پرسیدند و معترضانه می‌گفتند روی چه حساب باید به آن استناد کرد؟ حسین ذوالفقاری جواب داد به این دلیل باید استناد کرد که پشتش درد و رنج و یک تاریخ نهفته است.

«شیرعلی لبخندقی‌ زاده»(آن دزفولی صمیمی و خونگرم)، که نهج البلاغه از دستش نمی‌افتاد گفت دو کتاب «نهج السعاده فی مستدرک النهج البلاغه» (محمد باقر بهبودی) و همچنین «مدارک نهج البلاغه و دفع الشبهات عنه» (کاشف الغطاء)، از جمله اسناد و مدارک نهج البلاغه است.

فردای آنروز من با «مجید نعیمی مشهدی» در همین مورد صحبت می‌کردیم. نظر مرا جویا شد. گفتم نهج البلاغه یعنی روش بلاغت و چون سید رضی که آنرا جمع‌آوری کرده خودش استاد بلاغت بوده بخشهایی از سخنان علی بن ابیطالب را که از دید او با هنر بلاغت همراه است جمع‌آوری کرده و این همه سخنان علی نیست. برای همین زیاد بر می‌خوریم به واژه «منها» یعنی قسمتی از آن (خطبه یا نامه…)

ضمناً این جور نیست که هرچه سید رضی در نهج البلاغه جمع آوری نموده، مو درزش نمی‌رود و حتماً از علی است. مندرجات نهج البلاغه هم مثل کتاب کافی و کتب مشابه می‌بایست با بهره‏گیری از علم رجال، تراجم و حدیث، بررسی شود.

حجه‌الاسلام شجونی که ما را می‌پائید، چپ چپی نگاه می‌کرد.

یکی دو روز بعد مرا صدا زد و ابتدا به نقل از یک شاعر عرب، شعری در مورد زندان خواند که مضمونش این بود:

به من گفتند: تو را زندانی کردیم. گفتم: چه باک. چه کسی دیده است که شمشیر در غلاف نرود؟…

زندان مثل کعبه است. کعبه هیچ‌گاه به دیدار کسی نمی‌رود و این دیگرانند که به دیدار او می‌آیند.

بعد از کمی سکوت رو به من کرد و گفت: آنچه شما در مورد نهج البلاغه گفتی غلط نبود. ازش نمی‌تونم ایراد بگیرم اما در اینگونه امور علما باید نظر بدهند که دود چراغ خورده‌اند و شرح داد که خودش بیش از ۲۰ مرتبه زندان آمده است.

آقای شجونی در ادامه گفت بهت برنخوره اما کار هر بز نیست خرمن کوفتن. گاو نر می‌خواهد و مرد کهن.

سکوت کردم و ایشان پشت سرهم گفت یه چیزی بگو. سکوت تو یعنی فحش.

گفتم آقای شجونی درست است شما بیش از ۲۰ بار زندان آمده اید ولی خرمنها ناکوفته مانده است و از گاو نر و مرد کهن هم خبری نیست. دهها و صدها سئوال بی پاسخ مانده است و شما هنوز گرفتار اختلاف سنی و شیعه هستید.

چه فایده خودمان را مرکز بپنداریم و دیگران را در حاشیه؟

انگار که شاقول و یا تراز در دست ماست و قسیم نار و جنت هم هستیم.


رجال مملکت ما همه دزدند

از آقای شجونی که جدا شدم «رضی الدین تابان» و یوسف کشی‌زاده گفتند روحانیون بند، ما را بازخواست کرده‌اند که مگر ما کتاب‌های شما را مسخره کردیم که شما نهج البلاغه را مسخره می‌کنین و از اسناد و مدارکش می‌پرسین. اصلاً به شما چه مربوط؟

«جواد گوگردی» دانشجوی دانشکده کشاورزی کرج که هنوز پایش زخمی بود و می‌لنگید ما را دید. آمد جلو و احوالپرسی کردیم. گفت وکیل تسخیری که قاعدتاً نباید پول بگیرد پدر و مادر مرا سرکیسه کرده و تیغشان زده است…

خیلی پکر بود. رضی الدین تابان گفت جواد باید اعتراض کنی. من گفتم بیا به سرگرد زمانی بگیم. قرار است او برای سرکشی به بند بیاید. جواد گفت باباجون اینا همه شون سر و ته یک کرباسند. یوسف هم گفت فایده نداره رجال مملکت ما همه دزدند.

کمی بعد سرگرد زمانی وارد بند شد و من و جواد به او سلام کردیم و جواد داستان را از اوّل تا آخر گفت. سرگرد زمانی یاداشت کرد و گفت حتما طی یک نامه همین را بنویس بده به من. مطمئن باش تمام تلاشم را می‌کنم. غلط می‌کند وکیل تسخیری که دولت حق الزحمه وکالتش را می‌دهد خانواده زندانی را سر کیسه کند.

او که رفت جواد گفت شاید من اشتباه قضاوت کردم. مثل اینکه واقعاً ناراحت شد و شاید یک کاری بکند.


وکیل تسخیری و وکیل تعیینی

زندانیان سیاسی اسمی و فرمالیته هم که بود می‌توانستند در دادگاه وکیل داشته باشند. دو جور وکیل داشتیم. تسخیری که مجانی بود و از طرف دادگاه مشخص می‌شد و تعیینی که خانواده ها از لیستی که دادرسی ارتش ارائه می‌داد باید در ازای پرداخت پول، (وکیل را) تعئین می‌کردند.

انتخاب وکیل فرمی داشت که به زندان می‌فرستادند. در آن فرم نوشته شده بود آیا شما وکیل مخصوصی برای خودتان در نظر دارید؟ اگر داشتیم باید اسم و شماره تلفن او را می‌نوشتیم. وکیل تعیینی را خانواده‌ها از بیرون پیگیری می‌کردند. به دادرسی ارتش می‌رفتند و اسم و مشخصات زندانی شان را می‌دادند. همانطور که گفتم وکلای تعیینی طبق لیستی که دادرسی ارتش تهیه کرده بود معرفی می‌شدند و اینگونه نبود که خارج از آن لیست بتوان وکیلی را معرفی کرد. گویا وکلای مزبور که از طرف ساواک تایید شده بودند. عکس، تلفن و آدرس شان در کتابچه‌های مخصوصی چاپ شده بود و خانواده زندانی می‌توانست از آن استفاده کند.

وکلای تعیینی بیشترشان نظامیان بازنشسته بودند و برای وکالت زندانی مبلغ زیادی پول می‌گرفتند.

نوع دوم،وکلای تسخیری بود. اگر زندانی (از نظر مادی) قادر به‌ معرفی‌ وکیل‌ و هزینه آن نبود می‌توانست از وکیل‌ تسخیری‌ استفاده کند.

وکیل‌ تسخیری‌ از طرف‌ دادگاه‌ برای‌ دفاع‌ ازمتهم‌ تعیین می‌شد و حق الزحمه او را هم دولت می‌پرداخت.

در همان فرم که به زندان می‌آوردند زندانی اعلام می‌کرد که من وکیل تسخیری می‌خواهم و امضا می‌کرد و منتظر تشکیل دادگاه می‌ماند.

در موارد معدودی پیش آمده بود که وکیل زندانی به داخل زندان می‌آمد و در دفتر رئیس زندان با متهم صحبت می‌کرد. مواردی را از او می‌پرسید و داخل پرونده ثبت می‌کرد. این در مورد زندانیان خاص بود. بیشتر زندانیان را برای اینکار به دادرسی ارتش می‌بردند.


دیوار موش داره، موش هم گوش

من وکیل تسخیری گرفتم. او سرهنگ بازنشسته‌ و انصافاً آدم خوبی بود. در ابتدا گفت من به ریز پرونده شما دسترسی ندارم و واقعش نمی‌توانم هم معجزه کنم.

وقتی با من حرف می‌زد یک نفر دیگر هم داخل اتاق بود که نگاههای معنی داری می‌کرد. انگار مراقب پرونده بود. نمی‌دونم چی شد که صداش زدند بیرون و تا رفت وکیل گفت تا دوست ما نیامده من یه چیزی به شما بگم.

وقتی قرار است متهمی محکوم شود و حکم بگیرد وکیل کار زیادی نمی‌تواند بکند. حتی سرهنگ امیر رحیمی که وکیل آیت‌الله طالقانی بود و از دوستان من هم هست، ایشان هر چه داد و فغان کرد نتوانست حکم دادگاه را در مورد موکل خودش بشکند و تازه خودش بر اثر شکایت ساواک گیر افتاد. شما اگرچه پرونده خیلی سبکی داری ولی خب چون با گزارش و شکایت فرد دیگری دستگیر شدی همین را ساواک گرفته و خالا تو اینجا هستی. خلاصه کلام آزادت نمی‌کنند ولی تو باید تا می‌توانی در دادگاه کوتاه بیایی و حرفی نزنی که بیشتر حکم بگیری.

بعد گفت چرچیل گفته بود:

…Never give in–never, never, never, never

هرگز کوتاه نیا، هرگز، هرگز، هرگز! در مورد هیچ چیز، کوچک یا بزرگ، مهم یا بی اهمیت کوتاه نیا.

اگه بخوای مثل چرچیل در دادگاه هارت و پورت کنی، بسم الله، عین دیوانگی و خریت است. از انقلاب سفید و منویات ملوکانه بگو و شر را بخوابون.

گفتم اگر این را اعتقاد نداشته باشم چی؟ گفت عزیز من رها کن این حرفا را. دادگاه هم می‌دونه که متهم آنچه را از پیشرفتهای مملکت و درایت شاهنشاه میگه، اعتقاد نداره.

خلاصه کلام. لج دادگاه را در نیار. ببینیم چی میشه.

گفتم من انتظار تبرئه در دادگاه را ندارم. چون در بند ما کسانی حکم گرفته اند که جرمشان خواندن این یا آن کتاب بوده که همین الان هم کتابفروشی های جلوی دانشگاه دارند می‌فروشند. می‌دونم آزاد نمی‌شم فقط آرزو میکنم دوباره به کمیته مشترک نروم. من واقعاً از آنجا می‌ترسم. رحم نمی‌کنند.

سر و کله آن بابا که صداش زده بودند پیدا شد. وکیل هم رو به من کرد و گفت اجانب دلشون برای این مملکت نسوخته، امیدوارم شما به زندگی و تحصیلت برگردی. والله مملکت به مثل شماها نیاز داره.

تعجب کردم که پرونده من چه ربطی به اجانب داره. وقتی به بند برگشتم یکی از بچه ها گفت تعجبی نداره حتی وکلایی که تأئید شده ساواک هستند هم می‌دونند که دیوار موش داره، موش هم گوش. حتماً غریبه در اتاق بوده و یا وکیل دوراندیشی کرده است.

یادآوری کنم که سرهنگ امیر رحیمی که بعد از انقلاب سرتیپ و دژبان ارتش شد، سال ۱۳۴۲ وکیل آقای طالقانی (و ابوالفضل حکیمی) بوده و به خاطر جانبداری از ایشان و مهندس بازرگان یکسال هم حبس کشیده است.

ساواک علاوه بر سرهنگ امیر رحیمی، به سرتیپ مسعودی، سرهنگ دکتر علمیه و سرهنگ غفاری هم مارک زد که گویا در دادگاه طرف متهمان و نهضت آزادی را گرفته اند.

مهندس بازرگان در آن دادگاه که در محل باشگاه درجه‌داران تشکیل شد، حدود ده جلسه از محاکمه را به دفاع از مواضع و عقاید خودش اختصاص داد. بنا بر رأی دادگاه مزبور که ۳۱ جلسه به طول انجامید و ۱۶ دی‌ماه ۱۳۴۲ صادر شد آیت‌الله طالقانی و مهندس بازرگان به ۱۰ سال حبس، دکتر یدالله سحابی، دکتر عباس شیبانی و احمدعلی بابایی به شش سال، مهندس عزت‌الله سحابی، ابوالفضل حکیمی و محمدمهدی جعفری هر کدام به چهار سال و پرویز عدالت‌منش به یک سال حبس محکوم شدند.


دفاع ایدئولوژیک، دفاع حقوقی و دفاع «دستمال ابریشمی»

چندی بعد از زیر هشت منو صدا زدند و با نشان دادن ابلاغیه دادگاه گفتند شما چند روزه دیگه دادگاهی میشی و بعد تاریخ دقیقش را می‌گیم. اگر می‌خواهی لایحه‌ای، دفاعیه ای چیزی برای ارائه به دادگاه بنویسی، بجنب و زودتر بیار بده.

بچه ها گفتند لایحه برای کسانی است که مبارزه مسلحانه داشته‌ و به قول ساواک جرمشان دخول در دسته اشرار است. منظورشان دفاعیه معمولی است که همه می‌نویسیم. کسانیکه مشخص است حتماً اعدام می‌شوند، معمولاً دفاع ایدئولوژیک می‌کنند و سراپای رژیم را زیر سئوال می‌گیرند. مثل علی میهندوست، ناصر صادق، عباس مفتاحی، گروه ابوذر، خسرو گلسرخی و دانشیان.

کسانیکه می‌دانند حکم سنگین می‌گیرند بعضی‌هاشون دفاع حقوقی می‌کنند. یعنی ضمن به رسمیت شناختن دادگاه نظامی، با پذیرش قانون اساسی و در چارچوب آن دادگاه را زیر سئوال برده و نشان می‌دهند که مقصر دستگاه است نه کسانیکه برای عدالت اجتماعی و میهنشان به زندان افتاده اند. مثل دفاع بیژن جزنی و شکرالله پاک‌نژاد (بخصوص اولین دفاع او نه آن دفاعیه مشهور) یا پیشتر مهندس بازرگان.

دفاعیه ای که بیش از همه رسم بود و عمل می‌شد دفاعیه «دستمال ابریشمی» بود! یعنی متهم خودش را آگاهانه به آن راه می‌زد و در دفاع از انقلاب سفید و پیشرفتهای مملکت کاتولیک تر از پاپ می‌شد.

من مایل به دفاعیه نوع دوم بودم ولی با هر کس در میان گذاشتم مسخره ام کرد که مگر دیوانه شدی؟ برو بابا جان چیزایی که بقیه ‌در دادگاه می‌گند بگو و قال قضیه را بکن. خودشون هم می‌دونند ما باور نداریم.

دو سه صفحه در مورد انقلاب سفید و درایت اعلیحضرت همایونی نوشتم و دادم زیر هشت.

ساعتی بعد استوار صارمی صدایم کرد و گفت به من مربوط نیست ولی جناب سروان گفتند بهت بگم که این دفاعیه به درد عمه ات می‌خوره، این جرم ترا سنگین تر هم می‌کنه. چرا ننوشتی غلط کردم و تقاضای عفو نکردی؟ بعد بی آنکه منتظر پاسخ من بشه، روزی را که من دادگاه داشتم گفت و در را بست.


حاضرین به احترام ریاست محترم دادگاه قیام کنید

برای محاکمه زندانیان سیاسی سه دادگاه وجود داشت. دادگاه شماره یک، دادگاه شماره دو و دادگاه شماره سه.

شنیده بودم اگر رئیس دادگاه سرهنگ قلعه بیگی باشد، ممکن است به خیر بگذرد اما اگر سپهبد عبدالله خواجه نوری باشه، واویلا است.

دست بر قضا در هر دو دادگاه که رفتم مسئولیت با سپهبد خواجه نوری بود.

روز موعود راهی دادرسی ارتش شده و به سالن دادگاه برده شدم. در سالن دادگاه، روبرو یک میز بزرگ مستطیل شکل بود که رئیس دادگاه و دو مستشار این طرف و آن طرفش می‌نشستند. نماینده دادستان هم سمت چپ سالن، دو پله پایین تر، پشت میز دیگری می‌نشست. منشی دادگاه هم که لباس شخصی داشت پشت میز کوچکی در سمت راست روبروی نماینده دادستان نشسته بود.

هنگام ورود رئیس دادگاه، منشی مثل آماده باشهایی که در پادگانها می‌دهند با تحکم گفت: حاضرین به احترام ریاست محترم دادگاه قیام کنید.

همه بلند شدیم. سپهبد خواجه نوری با دو تا سرهنگ دوم که گویا مستشار قضایی بودند وارد شدند. همه شق و رق نشستند. من ایستاده بودم. رئیس دادگاه مؤدبانه به من گفت: بفرمایید. بنشینید بعد بدون مقدمه اعلام رسمیت دادگاه را نمود و گفت: گردش کار (گردش پرونده) را یکی از مستشاران قرائت ‌کند.

یکی نام و مشخصات مرا گفت و اینکه اتهامم اقدام علیه امنّیت کشور است.


آن بالا، به دوربین نگاه کن

متن کیفر خواست معمولا کلیشه ای و یکسان بود. اقدام علیه امنیت کشور، بی توجهی به اقدامات اعلیحضرت همایونی، سپاه دانش و سپاه بهداشت، نادیده گرفتن عمران و آبادی کشور، نادیده گرفتن ورود به دروازه‌های تمدن بزرگ و از این حرفها.

دادستان با توجه به کیفرخواست مزبور گفت برای عبرت دیگران من برای متهم درخواست اشّد مجازات را دارم.

پرسیده شد نظر خودت چیست؟ با اشاره وکیل من هم آن دفاعیه دستمال ابریشمی را قرائت کردم اما در نیمه های آن خواجه نوری گفت دست نگهدار به نظر من شما اصلاً اینها را که داری می‌خوانی باور نداری. درست است؟ من پاسخ ندادم. دوباره تکرار کرد و من چیزی نگفتم.

نماینده دادستان گفت سکوت شیطانی متهم سخن جناب رئیس دادگاه را تائید می‌کند. وکیل من بلند شد و خیلی مؤدبانه با صدای ضعیفی گفت آیا این قضاوت از پیش، وجهه قانونی دارد؟

بنده با کسب اجازه از محضر دادگاه با اشاره به ماده «رّد دادرس» که خود آقایان به آن اشراف دارند عرض می‌کنم طبق آیین دادرسی ارتش و بر اساس قانون، قضات دادگاه نباید پیش از پایان محاکمه و رفتن در شور راجع به متهم اعلام نظر نمایند. در این صورت این دادرس چه رییس محترم دادگاه باشد و چه رکن دیگری از دادگاه، صلاحیت ادامه دادرسی را از دست می‌دهد. سپهبد خواجه نوری با نگاهی شماتت بار به وی پاسخ داد اعتراض وارد نیست و ختم محاکمه را اعلام نمود.


می‌ترسم سر از کمیته مشترک در بیارم

قرار شد من روی صندلی بنشینم تا قضات بروند و وارد شور بشوند. برای من عجیب بود که کلمه ای از ریز اتهام و دلیلی که دستگیر شده بودم به میان نیآمد. حدود نیم ساعت در همان اتاق بودم و گاه افسری می‌آمد و با اشاره به دوربینی که آن بالا (بالای همان میز مستطیل شکل) در اتاق بود، با توپ و تشر به من می‌گفت آن بالا نگاه کن و می‌رفت.

در تنهائی همه اش این کلام زیبای بودا را زمزمه می‌کردم که:

«آن نیشکری که روی دیوار می‌روید سرش سنگین، پایش ضعیف و ریشه اش سست است، اما آن نی خیزران که در کوه سبز می‌شود سرش تیز پوستش قوی و ساقه اش پربار و خالی است.»

شاید ۱۰۰ بار بیشتر کلام بودا را و این نیایش زیبا را زمزمه کردم که «اللّهم صن وجهی بالیسار و لاتبذل جاهی بالاقتار فاسترزق طالبی رزقک و استعطف شرار خلقک…»

مضمون نیایش فوق که هربار زمزمه می‌کردم به من عزت نفس و مقاومت می‌بخشید حفظ آبرو و ایستادگی در برابر جبارّان بود.

بالاخره تیمسار خواجه نوری با مستشاران و همکارانش وارد شدند و منشی با تحکم به من برپا داد و متن حکم را قرائت نمود. یک سال محکوم شده بودم. آنها که رفتند وکیل گفت حق اعتراض داری. گفتم اعتراضی ندارم. ادامه داد نه، بهتر است بنویسی معترض هستم. گفتم اگر بنویسم می‌ترسم سر از کمیته مشترک در بیارم. گفت نه بابا همه زندانیان می‌نویسند.

دو هفته بعد دادگاه دوم هم تشکیل شد.

این بار تیمسار خواجه نوری گفت بنا بر پرونده شما علیه مصالح کشورت اقدام به نشر اکاذیب کرده ای. با ترس و لرز پرسیدم ببخشید منظور از اکاذیب چیست؟ کمی پرونده را ورق زد و سکوت در دادگاه حاکم شد. انگار پی چیزی در پرونده می‌گشت و پیدا نمی‌کرد. رو کرد به دادستان و پرسید چرا این پرونده ناقص است؟ بعد با تغیر ختم جلسه را اعلام نمود و دادگاه تعطیل شد. راستش از قاطعیت او خوشم آمد و بعدها هم که خلخالی تیربارانش کرد اصلا و ابدا خوشحال نشدم…

وکیل گفت ساواک یا بازپرس نامه دکتر شریعتی به احسان را که به خاطر آن تو در کمیته بودی و… در پرونده نگذاشته و بهمین دلیل هفته دیگر دادگاه دوم تشکیل می‌شود تا ارسال کنند.

گفتم پس چرا در دادگاه نخست اصلاً صحبتی در این مورد نشد؟ گفت نشد دیگه…نمی دونم. بهتر که نشد.

از وکیل پرسیدم جناب سرهنگ آیا شما آن نامه را خوانده اید؟ گفت خیر به من هم ندادند. چی نوشته بود؟ من تقریباً تمام نامه را از حفظ بودم جملات زیر را از از بر گفتم.

«اکثریت همفکران من که تعهد اجتماعی احساس می‌کردند و جوانی را در مبارزه فکری و آزادی خواهی بودند و رسالتشان بیداری و رهایی خلق (بود)، تا ازدواج کردند ایستادند، تا پدر شدند به رکوع رفتند، بچه هاشان که دو تا شد به سجود افتادند و سه تا که شد به سقوط. پامال ذلت و حرص و خودپرستی و پول جمع کردن و کم کم هوای مردم خواهی و افکار حق پرستی از دلشان رفت و از سرشان پرید و افتادند توی بانک و سهم و رتبه و شغل و باند و رشوه و کلاه و خانه و ماشین و دم و دستگاه و لذت و تفریح و… عوض شدند، به طوری که بعد از چهار پنج سال که می‌بینمش، می‌بینم که غیر از قیافه آشنا و خاطره مشترک، هیچ پیوندی و اشتراکی با هم نداریم، شبها تا سحر با هم حرفها داشتیم و درد دلها و آرزوها و اندیشه ها… و حال احوالپرسی که تمام می‌شود می‌مانیم که چه بگوییم؟ راجع به سردی و گرمی هوا صحبت می‌کنیم! امروز هوا خیلی خوب شده!

-بله ولی چند روز پیش خیلی بد شده بود! بله، چند روز بعد فکر نمی‌کنی دوباره خیلی سرد شود؟ بله، باز ممکن است بعداً دوباره گرم شود!…»

پرسید اینا که گفتی توی نامه بود؟ گفتم بله عین جملات است. گفت اولاً آفرین بر این حافظه. ثانیا خدا به خیر بگذرونه. خیلی بو داره این نامه.


خدا را چی دیدی شاید در این مدت کودتا مودتایی شد

وکیل گفت تو در دادگاه معقول برخورد کن که اتهام تعصب در موردت صادق نباشد. گفتم یعنی چی؟ گقت اگر برداشت بشود که متهم تعصب دارد (که در مورد تو ساواک همین را نوشته) تبرئه ای در کار نیست.

گفتم ولی اگر دادگاه مرا مکلف کند که علیه دکتر شریعتی چیزی بنویسم و از این قبیل، من نمی‌کنم.

گفت گویا شخص مهمی علیه تو شکایت کرده و همین باعث دستگیری ات شده؟ منتها من از ریز داستان خبر ندارم. متوجه شدم بازپرس همه چیز را به وی نگفته و من هم عمداً اظهار بی اطلاعی کردم.

از اینکه پرونده ناقص بود و یکبار دیگر از زندان قصر بیرون می‌آمدم خیلی خوشحال بودم. از یک طرف این ستون به آن ستون فرج بود و از طرف دیگه به قول یکی از زندانیان، خدا را چی دیدی شاید در این مدت آسمون به زمین اومد و کودتا مودتایی شد!

هفته بعد مجدداُ به دادگاه برده شدم. البته طی هفته خبری نشد و اوضاع امن و امان بود و آب از آب تکان نخورد!

دوباره تیمسار خواجه نوری تا وارد شد و نشست بدون مقدمه اعلام رسمیت دادگاه را نمود و گفت: گردش کار (گردش پرونده) را یکی از مستشاران قرائت ‌کند:

متهم:

محمد جعفری…

اتهام:

پخش اوراق مضره و اقدام علیه امنیت کشور…

دست دادستان نامه دکتر شریعتی به احسان را که روز نخست، ساواک از اتاقم در اهواز برداشته بود دیدم. به خط خودم بود و او داشت مطالعه می‌کرد.

وکیل گفت موکل من متنبه شده‌است و تقاضای برائت او را از محضر محترم دادگاه دارم.


شاید منظور شما «موریس بژار» است

رئیس دادگاه گفت: آقای وکیل مدافع، متهم طبق اعتراف صریح خودش اوراق مضره داشته که در سراسر کشور پخش شده، چرا او باید گرد اوراق مضره بگردد؟ بعد رو به من کرد و گفت شما در جشن هنر شیرار رفته بودی؟ گفتم بله.

گفت رفته بودی اوراق مضره پخش کنی و موریس بَزّاز را ببینی. موریس بزاز کیست؟

گفتم شاید منظور شما «موریس بژار» Maurice Béjart است. گفت کی؟ پاسخ دادم موریس بژار. نام اصلیش «موریس ژان برجر» بوده و وی برای بزرگداشت مولیر، نام مستعار خانوادگی «آرماند بژار»، همسر مولیر را برای خودش برگزیده است. او هنرمند بزرگ فرانسوی و استاد باله و رقص است. بزاز یا پارچه فروش نیست.

بی آنکه واکنشی نشان دهد ادامه داد شما از چشن هنر شیراز هم نگذشتی و آنجا اوراق مضره پخش کردی حالا غیر از هواداری از انقلاب سفید و شاهنشاه آریامهر حرف دیگری هم داری؟ آیا حاضری علیه نویسنده این نامه که دست جناب سرگرد نماینده دادستان است و در خانه خودت پیدا شده، اعتراض کنی و بنویسی؟ سکوت کردم.

پرسید این سکوت علامت رضا است؟ گفتم خیر.

نگاه معنی داری به وکیل مدافع کرد و به من گفت بفرمائید بنشینید.

واقعش از شّر دادگاه و از اینکه دوباره به کمیته مشترک برده شوم می‌لرزیدم.

وکیل گفت موکل من پسر خوبی است. بنده از محضر دادگاه تقاضا می‌کنم بخاطر جوانی وی و شوقی که به درس و تحصیل دارد مشمول بخشش و یا تخفیف بشود. نماینده دادستان که سرگردی با ابهت می‌نمود، اعتراض کرد که دادگاه نمی‌تواند وارد احساسات بشود.

وکیل گفت بهرحال بنده با تشکر از صبر و حوصله رئیس محترم دادگاه و مستشاران محترم و نماینده محترم دادستان و منشی دادگاه درخواست برائت و صدور رای منع تعقیب موکلم را می‌کنم. رئیس دادگاه گفت: شور می‌کنیم و متعاقبا رای اعلام می‌شود. خودش ایستاد و همه قیام کردند. بعد از دادگاه خارج شد.

و دوباره نیم ساعتی در اتاق رو به دوربین نشستم تا برگشتند.

حکم قرائت شد. اقدام علیه امنیت کشور و یکسال زندان.


میرم گلپایگون گاومون را می‌برم صحرا

وقتی رفتند وکیل گفت البته این حکم دیگه قطعی است ولی تو بنویس تقاضای فرجام دارم.

اما این را بدان که دیگر دادگاهی برای شما تشکیل نمی‌شود. ولی خوشحال باش چون طبق قانون اگر فردی به دو سال زندان محکوم شود، او را به خدمت سربازی نمی‌برند و برگه معافیت هم به او نمی‌دهند و در نتیجه هرجا که بخواهد کار کند چون کارت پایان خدمت یا معافیت ندارد کار پیدا نمی‌کند. باید برود دست فروشی. گفتم جناب سرهنگ من سربازی رفته ام و دست فروشی هم بلدم. هیچ کاری هم پیدا نکنم میرم گلپایگان گاومون را می‌برم صحرا.

آهسته گفت چه خوب این چیزا را در دادگاه نگفتی و ادامه داد من به آرامش تو احترام می‌گذارم ولی اگر می‌خواستی می‌تونستی این یکسال حکم را هم نگیری.

سکوت تو در دادگاه از این لحاظ بد بود. ولی نه خیلی بد. مِن و مِن کرد و گفت اگر حرف می‌زدی چه بسا بدتر می‌‌شد.

خداحافظی کردیم و من با او دست دادم و تشکر کردم. گفت حرف دیگه ای نداری به من بزنی؟ گفتم ببخشید ولی اگر علیاحضرت شهبانو که با موریس بژار ملاقات کردند و او را ستودند، بشنوند که من در دادگاهی محکوم شدم که او را بزاز و پارچه فروش تصور کرده اند، خیلی تعجب می‌کند. کمی مکث کرد و گفت به قول سعدی علیه الرحمه:

نظر کردم به چشم رای و تدبیر

ندیدم به ز خاموشی خصالی

نگویم لب ببند و دیده بر دوز

ولیکن هر مقامی را مقالی

فراموش کن. زندانی ات را بکش. ان شاء الله آزاد می‌شی و به مملکت ات خدمت می‌کنی.

انصافاً آدم خوبی بود و واقعاً می‌خواست کمک کند.

برگشتم به قصر. خیلی دمغ بودم. از چی ؟ نمی‌دونم. از همه چیز…

رو به مثنوی آوردم و کمی آرام شدم. با تمام وجودم دریافتم که نفرینها و آفرینها همه بی اثر است و آدمی حتی نباید به آفتاب و مهتاب دل ببندد. به جز او، الباقی همه چیز و همه کس سراب است، سراب.

بجز به حلقه عشاق روزگار مبر

بجز به کوی خرابات آشیانه مکن

ببین که عالم دام است و آرزو دانه

به دام او مشتاب و هوای دانه مکن

ز دام او چو گذشتی قدم بنه بر چرخ

به زیر پای بجز چرخ آستانه مکن

به آفتاب و به مهتاب التفات مکن

یگانه باش و بجز قصد آن یگانه مکن

زمانه روشن و تاریک و گرم و سرد شود

مقام جز به سرچشمه زمانه مکن


«پیران ویسه» چهره دوست داشتنی شاهنامه

حالا که شقاوت استبداد زیر پرده دین را دیده و از آن عبور کرده ایم، شاید گرفتن یکسال زندان، پر کاهی از رنجی که بعدها دیدیم هم حساب نمی‌شود اما در زمان خودش بهرحال سنگین بود آنهم برای من که در هیچ رابطه گروهی دستگیر نشده و سراسر ضعف بودم.

آن به اصطلاح محکومیت و یک سال زندانی شدن، در برابر غم و غباری که بر جانم نشسته بود هیچ هیچ بود. با این حال مجدداً با خودم عهد بستم روی «نه» ای که در دادگاه و در کمیته مشترک گفته بودم بایستم و از داستانی که بر من گذشت با احدی سخن نگویم و بیش از سی سال به این عهد وفادار ماندم.

در زندان از وقتم نهایت استفاده را کرده و علاوه بر ورزش مداوم، مطالعه می‌کردم و پای صحبت هر کسی که دانشی داشت می‌نشستم. می‌دانستم که هیچ نمی‌دانم و بهتر است توشه برگیرم و فروتنی بیآمیزم. ابدا تحت تاثیر این گفتمان که مطالعه و تحقیق روشنفکر بازی است نرفتم و هنوز هم نمی‌روم و نباید هم رفت.

تاریخ ویل دورانت را در رأس مطالعات خودم قرار دادم و موقتاً آثار مورخین روسی را کنار گذاشتم تا ذهنم قالبی و یک بعدی نشود.

تصمیم گرفتم عربی ام را تقویت کنم شاید بتوانم متونی چون قرآن و نهج البلاغه و اصول کافی و لمعه را بهتر بفهمم. علاوه بر مطالعه کتب فوق و نیز خصال و توحید صدوق و تحف العقول، پیش یکی از بچه ها با شاهنامه و داستان پیران، آشنا شدم.

ولیکن تو دانی که پیران گرد

به گیتی همه راه نیکی سپرد

پیران ویسه از چهره های دوست داشتنی شاهنامه است و داستانش از غم انگیزترین بخشهای شاهنامه، مهم نیست که او تورانی است و ایرانی نیست.

او از چهره های دوست داشتنی شاهنامه است اگرچه در مقابل ایرانیان و در جبهه مخالف آنان قرار دارد. او بعد از افراسیاب بزرگترین شخصیت توران زمین است و در میان پهلوانان تورانی شاهنامه، تنها کسی است که به او صفات عالی انسانی داده اند.

مصیبت و عظمت زندگی پیران در آن است که وی در بین دو احساس متضاد در کشمکش است. از یک سو دوست خانواده سیاوش است و از سوی دیگر، به حکم وظیفه ناگزیر است که با ایران بجنگد و مانند بسیاری از قهرمانان تراژدی، کوشش وی برای احتراز از سرنوشت، منتهی به برخورد با این سرنوشت می‌شود.

وی با آوردن سیاوش به توران می‌خواست به کینه دیرینه و جنگ مداوم ایران و توران خاتمه دهد. اما برخلاف منظور او این اقدام به جانباختن سیاوش و برانگیخته شدن جنگ هولناک تری بین دو کشور منجر می‌شود…

در زندان شاه؛ الهی نامه و منطق الطیر عطار و چهار دفتر از شش دفتر مثنوی را هم مرور کردم.

همچنین پیش آقای دکتر سجادی فیزیک خواندم و با دنیای زیبای کوانتم بیش از پیش آشنا شدم.

حوادث کشور کنیا و استقلال آن را هم که مورد علاقه و به اصطلاح «هوبی» Hobby من بود، به دقت دنبال می‌‌کردم.

بکذریم…


ترور «جوسایو مانگو کاروکی» در کنیا

یکشنبه ۱۱ اسفند سال ۱۳۵۳ پای تلویزیون در بند نشسته بودم و شنیدم یک انفجار مهیب در نایروبی (کنیا)، روی داده است و یکی از رهبران کنیا به نام «جوسایو مانگو کاروکی» J. M. Kariuki ناپدید شده است. وی متعلق به قبیله «کیکویو» یکی از چهل و دو قبیله کنیا بود و در آن کشور محبوبیت بسیار زیادی داشت. نماینده پارلمان بود و هواداران دولت می‌‌گفتند زیر سر رئیس جمهور بلند شده بود و چه بسا در انتخابات بعدی جای وی را می‌گرفت.

جسد «کاروکی» در حالیکه سوخته بود در جنگل پیدا شد و حکومت وقت یعنی دولت «جومو کنیاتا» به شدت زیر سئوال رفت.

کاروکی منتقد دولت و شخص رئیس جمهور بود.

من فراز و نشیب زندگی «جومو کنیاتا» را دنبال می‌کردم. او در آغاز مترقی بود، رویکرد انقلابی داشت و برای نسل جوان کنیا اسوه و معلم انقلاب بود. برای استقلال کنیا رنج‌ها برد. اما هوادارانش او را باد کردند و خودش هم هوا برش داشت.

به مرور متکبر و مرتجع شد تا جایی که برای دوستان دیروزش تله گذاشت و به دروغ آنان را نوکر استعمارگران معرفی کرد تا بتواند تحقیرشان کند و جانشان را بگیرد. ادعا می‌کرد ﺧﺘﻨﻪ زﻧﺎن ﯾﮏ ﺳﻨﺖ آﻓﺮﯾﻘﺎﯾﯽ و ﮐﻨﯿﺎﯾﯽ اﺳﺖ و هیچکس (از جمله کلیسا) حق ندارد به آن متعرض شود. پز ضدمذهبی هم می‌داد.

خلاصه، بعد از ترور کاروکی در دانشگاهها و پارلمان اعتراض علیه دولت شدت گرفت و رئیس جمهور در ﻫﯿﺌﺖ دوﻟﺖ ﺑﺎ دوﺧﺘﻦ ﭼﺸﻤﺎن ﺧﻮد ﺑﺮ ﭼﺸـﻤﺎن ﺗـﮏ ﺑـﻪ ﺗﮏ وزرای ﮐﺎﺑﯿﻨﻪ و ﻃﺮح اﯾﻦ ﺳﺆال ﮐﻪ آﯾﺎ ﺗﻮ ﺑﺎ دوﻟﺖ ﻫﺴﺘﯽ ﯾﺎ ﺧﯿـﺮ، و اﺧـﺬ ﺑﯿﻌـﺖ ﻣﺠـﺪد، میخ خود را کوبید.


همه باید عضو حزب رستاخیز بشوند

یکشنبه ۱۱ اسفند سال ۱۳۵۳روز انفجار مهیب در کنیا و ترور کاروکی، اتفاق مهم دیگری ذهن همه زندانیان را گرفت. تلویزیون خبر داد که حزب رستاخیز، به دستور شاه تشکیل شده و همه حزب‌ها و سندیکاهای مجاز کشور مانند حزب ایران نوین، حزب مردم، حزب پان ایرانیست و حزب ایرانیان در آن ادغام شدند. اندکی بعد پیوستن و عضویت در این حزب اجباری اعلام شد و شاه در سخنان خود گفت: «همه باید جزو این حزب بشوند و تکلیف خود را روشن کنند. اگر کسی عضو حزب رستاخیز نشد از ایران بیرون باید برود. اگر نخواستند بیرون بروند جایشان در زندان است.»

فضای عجیبی بود.

پیش از این اعلیحضرت از نظام دو حزبی حمایت می‌کرد و همواره به مخالفان سلطنت اطمینان می‌داد که به هیچ وجه قصد ایجاد نظام تک‌حزبی ندارد.

گفته بود اگر من دیکتاتور بودم تا پادشاه مشروطه، سعی می‌کردم مانند هیتلر یا آنچه امروز در کشورهای کمونیستی می‌بینید، رهبری یک حزب واحد و مسلط را به دست بگیرم.

حالا ۱۱ اسفند سال ۵۳ شاه نشان می‌داد که ورق برگشته و اوضاع و احوال جدیدی در راه است.

حزب ایران نوین و حزب مردم را منحل کرد و حزب رستاخیز را تشکیل داد و گفت که در آینده دولت تک حزبی خواهیم داشت.

رژیم شاه اگرچه قدرقدرت می‌‌نمود اما یک نظام آنتروپیک و رو به قهقرا بود. اعلیحضرت با یکدست شدن و شاه ‌محوری، هم جامعه را گرفتار کرد و هم به دست و پای خودش گره ‌زد. غافل از اینکه با افزودن به آنتروپی جامعه، خودش نیز آسیب می‌‌بیند و توانایی‌هایش را در برخورد با پدیده های نو از دست می‌دهد.


چه شادی ها که ساواک نکرد و چه بهره ها که ارتجاع نبرد

حدود دو هفته بعد در بند پیچید آیت‌الله خمینی از نجف پیام به مردم ایران داده که عضویت در حزب رستاخیز حرام و کمک به استیصال مسلمین است و مخالفت با آن از روشن‏‌ترین موارد نهی از منکر می‌‌باشد.

در پیام مزبور آمده بود درباره حزب به اصطلاح رستاخیز باید گفت این عمل با این شکل تحمیلی، مخالف قانون اساسی و موازین بین‏‌المللی است و درهیچ یک از کشورهای عالم نظیر ندارد.

واقعش پیام او مسئله کوچکی نبود.

در شرایطی که ساواک از محاهدین و فدائیان قربانی می‌گرفت و بر سر راهشان دام می‌گذاشت و شقه و شکاف در تقدیر هر دو سازمان انقلابی و مسلح بود، در این واقعه عملاً آیت‌الله خمینی جلو افتاده و آنها را که بعدها به برادر کشی و انشعاب دچار شدند دُور زد.

در حالیکه کم کم آیت‌الله خمینی جلو و جلوتر می‌آمد، چریکهای فدائی خلق ایران و سازمان مجاهدین خلق به مسائل داخلی خودشان گرفتار بودند. حدود دو ماه بعد ۱۶ اردیبهشت سال ۵۴ مجید شریف واقفی ترور و سوزانده شد و چه شادی ها که ساواک نکرد و چه بهره ها که ارتجاع نبرد.

هنوز که هنوز است مرتجعین روضه اش را می‌خوانند و بهره اش را می‌برند.

دیدگاهی بنویسید

لطفا دیدگاه خود را در اینجا بنویسید
لطفا نام خود را در اینجا بنویسید

یک × 1 =