نگاهی به شعر بهمنِ هول ، از سیاووش میرزاده

کتاب شعر” رعشه های خوف و رخشه های خجسته” از آخرین سرودهای سیاووش میرزاده که در این مجموعه    جمع آوری شده است را هربار که وا می کنم . تراوت و ترنمی ازبُود خود شاعر به مشام میرسد و سُکر شعروارگی حضوراو تمامی کتابخانه ام را پُرمی کند.

انگارخودش دربرابرم نشسته وبه من میگوید: بخوان!
دفترشعررا او سروده وحکم خواندن را به من میدهد.

باخود می مانم که ازکجایش ورق بزنم وبه کجایش بیاویزیم که جامه خسته خود را برآن اویزان کنم تا وانمودی باشد از بُود شاعرمان درحال وهوای روزانی که درآن بسرمی بریم .

سیاووش شاعر مان، رند خوش دستی است . شعرها را نام گذاری نمی کند بلکه به ردیف دراین کتاب جای داده است. ازیک تاهفتادوهفت که این عددهفتادوهفت اش خود صیغه مجهولی ایست ازنگاه او به خمیره اعداد…
این که می گویم: رند خوش دستی است. به دلایل عدیده ای مربوط می شود. بهمنِ هول به بُت واره گی تاریخ سیاه کشورمان در چهار دهه اخیرپرداخته است . این بُت در چهره امام مرگ تجلی می نماید. شاعر بدون کمترین گمانه زنی تمام رخ او را بر خواننده شعرش می نمایاند، بدون اینکه حتی یکبار اشارتی به نام چرکین و منحوس او داشته باشد. آنجا که می گوید : ” هُشیار وُ به سامان که نبودیم

کسی آمد / کسی که مثلِ هیچکس نبود/ کسی که از کفش وُ کلاه وُ کت وُ شلوار وُ دامن وُ کراوات وُ یقۀ پیراهن / و هرآنچه که بویی از تراوت داشت، هراسان بود/ وزیدنِ شانه¬ های نسیم را برگیسوانِ شلال حرام می¬¬ پنداشت…..” ، به دیگر سخن وانمود شاعربه یکباره برای در هم شکستن تمثیل بی معنایی بوده که در مقطع قیام بهمن با بیان ” دیو چو بیرون رود/ فرشته در آید” آنانی که چهره کینه توز او را در ماه دیده بودند و ” قدیس” فرشته دراو را به سان عطیه طلایی و بی مانند به تن او کرده بودند. مردم ما در کمتر ین زمان ممکن همه افت و خیزهای بی قواره او را دیدند و هر چه زمان به جلو می رفت بر آنان آشکار می گشت که با هیولایی طرف می باشند که رحم و مروت نمی شناسد و همه موجودیت جامعه و پاسخگویی به نیازهای مردمان مان را در هیکل اسلام ناب محمدی جستجو می کند. همه قول و قرارهای قبل از آمدن او در اساس محلی از اعراب نداشت و او تمامی اقوال مدعایی خود را که لیکن” آب و برق را مجانی می کنیم” و ” آبادانی را بر جامعه مستولی می نماییم”، “ما علاوه بر این که زندگی مادی شما را می‌خواهیم مرفه بشود، زندگی معنوی شما را هم می‌خواهیم مرفه باشد. شما به معنویات احتیاج دارید. معنویات ما را بردند اینها. دلخوش نباشید که مسکن فقط می‌سازیم، آب و برق را مجانی می‌کنیم برای طبقه مستمند، اتوبوس را مجانی می‌کنیم برای طبقه مستمند، دلخوش به این مقدار نباشید. معنویات شما را، روحیات شما را عظمت می‌دهیم؛ شما را به مقام انسانیت می‌رسانیم.» – (صحیفه نور، ج۶، ص ۲۶۳ )، هیچیک از این اقوال را بخدمت نگرفت بلکه ” ولایت” عظما را بر پیکره جامعه زخمی ما فرود آورد…..
سیاووش در سیمای اتش زنه او درواقع بی مانندی ناب را می بیند و می گوید ” کسی که مثلِ هول، از قعرِ ابرهای سَتَروَن / آتشبرقِ سمومِ باد¬های پرسه ¬گردِ پریشان را/ بر کاهدانِ بافته¬ های خوش¬ خیالیِ ما انداخت.” وی در چهره عبوس خویش به مانند هیچکس نبود، خود خودش بود . همو با قاطعیت می سراید : ” کسی که مثلِ هیچکس نبود، کس نبود، ناکس بود./ خلایق ”
در این میان نکته غایبی در وجه تسمیه امام مرگ جای ندارد. همین چهار دهه بُود او و همه حواریون او را بر جامعه شناساند….باید بگویم: روحیه قدرتمند این شعر بلند در رونمایی آن چهره ناپیداییست که می خواهد رُخ بنمایاند. بعبارتی دیو خفته درون شیشه که از مدت ها پیش تلاش می کند که چهره بگشاید و آتشی به پا کند… و چه مسئولانه می سراید :
” هُشیار وُ به سامان که نباشیم
باز ناکسی خواهدآمد
که کفش وُ کلاه وُ پیراهن وُ دامن و … و … و…. را
با مارک¬های معروف وُ گران می شناسد.
پرَه های بینی اش با بوی تَرِ ادوکلن، عجیب آشناست
با قاچِ خربزه، در اطو، رابطه اش خوب است
حُرمتِ عرقِ پنجاه وُپنج را پاس میدارد
دوآتشۀ میکده وُ بیست¬ ویک خُلار وُ
کنیاک سه ستارۀ بدونِ اِسانسِ یزد وُ … تَرآب های گوناگون وُ رنگارنگ، که جای خود دارند
و دیگر لامپِ هیچ خانه ای با عرقِ دست ساز، خاموش نمی شود….”
و این خود نمای پررنگ همان ادعای “امام ره” است که نیامده وعده داده بود و دیدیم که چه شد…. تنها از اینروست که شاعربا مسئولیتی کم نظیردرپایانه این شعر بلند ؛ همه را به این هیولای خفته در شیشه هشدار می دهد و هُشیاری را بر می انگیزاند و می سراید :
” هُشیار وُ به سامان که نباشیم، کسی می آید.
نه! ناکسی هیولاوار در نابه هنگام می آید
دوباره در اوجِ شوقِ کودکانۀ ما خانه می کند
و باز

روزنه های ترنَم وُ دریچه های رو به باغِ آبادی، آزادی، شادی، بسته می مانند.”
جا داشت که خستگی جان را با این شعر بلند بشویم و در دروازه سالگرد انقلاب در۲۲ بهمن دیگر، برای همگان بمایانم و به شاعر بیدار دل مان نیز این هشدار تبریک می گویم !

بهمن هول
سیاووش میرزاده

هُشیار وُ به سامان که نبودیم
کسی آمد
کسی که مثلِ هیچکس نبود، کس نبود
کسی که مثلِ خودش بود.
در سرماخیزِ برفیِ فصلی پُرآتش
از نفس نفسِ هُرمِ تن ها وُ هیاهوهای تفتیدۀ خروشِ حنجره ها
چون گولِ هول
بر شرارِ خشمی خموش وُ دیرسال، فرود¬آمد.
هُشیار وُ به سامان که نبودیم
کسی آمد
کسی که مثلِ هیچکس نبود
کسی که از کفش وُ کلاه وُ کت وُ شلوار وُ دامن وُ کراوات وُ یقۀ پیراهن
و هرآنچه که بویی از تراوت داشت، هراسان بود.
وزیدنِ شانه های نسیم را برگیسوانِ شلال حرام می پنداشت.
کسی که مثلِ هول، از قعرِ ابرهای سَتَروَن
آتشبرقِ سمومِ باد های پرسه گردِ پریشان را
بر کاهدانِ بافته های خوش خیالیِ ما انداخت.
هزاران هزار سلسله جنبانِ عاشقِ عشق
هزاران هزار این مباد آن باد گویِ تازه گلو
آونگِ دارهای پریشانِ ترسِ او گشتند.
هُشیار وُ به سامان که نبودیم، کسی آمد
کسی که مثلِ هیچکس نبود، کس نبود، ناکس بود.
خلایق
در ماهِ شبِ چهارده زیارتش کردند
و شاعرانِ سنگِ قبور در رسای بزرگی اش
غزل وُ قصیده وُ چکامه وُ چهارپاره
در ذّمِ عطر وُ گلاب وُ باده وُ گیسو
در رَدِ عیش وُ عشق وُ طرب وُ ترانه
با قافیه های جورواجور، امَا
با ردیفِ واژۀ «هیچ» سرودند.
هُشیار وُ به سامان که نباشیم
باز ناکسی خواهدآمد
که کفش وُ کلاه وُ پیراهن وُ دامن و … و … و…. را
با مارک های معروف وُ گران می شناسد.
پرَه های بینی اش با بوی تَرِ ادوکلن، عجیب آشناست
با قاچِ خربزه، در اطو، رابطه اش خوب است
حُرمتِ عرقِ پنجاه وُپنج را پاس می دارد
دوآتشۀ میکده وُ بیست¬ ویک خُلار وُ
کنیاک سه ستارۀ بدونِ اِسانسِ یزد وُ …
تَرآب های گوناگون وُ رنگارنگ، که جای خود دارند
و دیگر لامپِ هیچ خانه ای با عرقِ دست ساز، خاموش نمی شود.
رابطه اش را با خوابِ ما، از نوعِ مستقیم برقرار می کند
و قرص های خوابِ زمانبندی شده
در اندازه های مناسب وُ بسته بندی های زیبا، به ارمغان می آوَرَد.
زحمتِ خواندنِ لالایی را
از دوشِ حنجرۀ خستۀ مادران برمی دارد.
صدای اذان را با موسیقیِ پاپ آشتی می دهد
غمِ تحریریِ ردیف ها را، رنگِ شادِ رَپ می زند
و چه بسیار وُ بسیار وُ بسیارها!
هُشیار وُ به سامان که نبودیم، کسی آمد
کسی که مثلِ هیچکس نبود، ناکس بود.
هُشیار وُ به سامان که نباشیم، کسی می آید.
نه! ناکسی هیولاوار در نابه هنگام می آید
دوباره در اوجِ شوقِ کودکانۀ ما خانه می کند
و باز روزنه های ترنَم وُ دریچه های رو به باغِ آبادی، آزادی، شادی، بسته می مانند.

امیرجواهری لنگرودی

 

بدون دیدگاه

دیدگاهی بنویسید

لطفا دیدگاه خود را در اینجا بنویسید
لطفا نام خود را در اینجا بنویسید

هفت + 15 =

خروج از نسخه موبایل