خاطرات خانه زندگان (قسمت ۳۹)؛ “روز روشن گرفته شمع به دست در بیابان که آفتاب کجاست”

خاطرات خانه زندگان قصّه نیست، نردبان است. نردبان آسمان. آسمانِ نهانِ درون که در ژرفا و پهناوری کم از آسمان برون نیست.

در خاطرات خانه زندگان، شخصیت‌ها، موقعیت‌ها، رفتارها و حادثه‌ها، سرگذشته‌ها و تجربه‌ها هر کدام تمثیلی در خود نهفته دارند و باید از این زاویه به آن نگریست.

«خاطرات خانه زندگان» با نکات ظریفی همنشین است که تنها با شنیدن آن، می‌توان دریافت:


در بخش پیش اشاره کردم که پس از مدتها ملی‌کشی و رفت و برگشت از زندان قصر به کمیته مشترک ضدخرابکاری و نهایتاً اوین، کامیونی من و دوستی که هم‌نام من بود را در خیابانی که اینور و اونورش بر بیابان بود، پیاده کرد و رفت.

چه بسا آنجا بزرگراه شاهنشاهی بود که حالا اسمش بزرگراه مدرس است. نمی‌دانم.

حالا ما دو نفر (او اهل تهران بود) که مدت‌های مدید کنار هم بودیم، بیرون زندان هستیم اما، جرأت نداریم حتی یک کلمه با هم حرف بزنیم. فقط و فقط کمی به هم نگاه کردیم و از هم دور شدیم. عجبا که پیش سرهنگ زمانی و بازجوها این حالت را نداشتم ولی حالا زبانمان بند آمده بود.

هیچوقت آن روز را از یاد نمی‌برم. به‌راستی ساواک بذر وحشت کاشته بود. در رخت خودم نبودم و حال غریبی داشتم.


از کجا می‌آی، از پشت کوه؟

کمی بعد اتوبوسی رسید و سوار شدم. به راننده گفتم میشه منو ببرین خیابان مولوی گاراژ تهران مشهد؟ بلند بلند خندید و گفت شما ما را گرفتیا… داداش اینجا کجا، خیابان مولوی کجا…

کمی بعد گفت بلیط، وقتی فهمید ندارم گفت حالا بیا درستش کن. مگه تا حالا سوار اتوبوس شرکت واحد نشدی؟ گفتم نه. گفت از پشت کوه می‌آی؟ گفتم نه از زندان…از اوین.

از توی آینه کمی منو ورانداز کرد و گفت من بعد بهت میگم چه جوری بری خیابان مولوی. با یک خط دیگه باید بری…

خلاصه به هر هول و ولایی بود خودم را به گاراژ مربوطه رساندم و سوار ماشین شدم. یادم هست که از خود تهران تا نزدیک گلپایگان هفت هشت ساعت بی آنکه خواب یا خسته باشم چشمانم را بستم. می‌ترسیدم با کسی صحبت کنم. یکی دو جا هم که ماشین نگه داشت پیاده نشدم.

بگذریم، شب دیروقت رسیدم خانه‌ خودمان و «درسرا» (در خانه) را زدم که بوسیله گل‌میخ‌ها به هم چفت و بست می‌شد. در اینگونه درها دو جور کوبه یکی بشکل میله و دیگری بشکل حلقه و در سمت چپ و راست درب‌ نصب می‌گردید.

در زدم. تاق تاق تاق…

مادرم در را باز کردو تا منو دید زبانش بند آمد و من هراسان او را بغل کردم و پدرم را صدا زدم. پدرم نیز وت و وَر شده و حیرت‌زده، پشت سر هم اسم منو صدا می‌زد…

کمی بعد رفتیم داخل خانه. مادرم حالش جا آمد و رفت کمی تنباکو خیس کرد و قلیونش را چاق کرد و سرگرم تعریف شدیم…(…)

ادامه متن بعد از ویدئو:

.


«اورتو کاریا» گرفتی. کهیر

چند روز که گذشت بدنم (تمام بدنم) شروع به خارش کرد. آنقدر شدید که آرام و قرار نداشتم. بویژه شبها.

بارها پدر و مادرم بیدار می‌شدند و با سرکه و آبلیمو و چیزهای دیگر که به بدنم می‌زدند تلاش می‌کردند آرام شوم اما نمی‌شد. فردا رفتیم دکتر، چند روز متوالی رفتیم. روز آخر دکتر گفت بدنت کهیر زده‌است، این نوع معمولی کهیر نیست وگرنه باید با دارویی که دادم زود خوب می‌شد. شاید باید بری تهران. بیمارستان رازی

در بیمارستان رازی دکتری اتاقک کوچکی را نشان داد و گفت برو اینجا تمام لباسهایت را در بیآور. زود باش. روبرو یک ردیف اتاق‌های کوچکی مثل دوش داشت.

دید مِس‌مِس می‌کنم. بلند گفت سریع سریع…

بعد از وارسی گفت «اورتو کاریا» urticaria گرفتی. کهیر، منتها از نوع حادش. بدنت مواد هیستامینی آزاد کرده…

پرسید آسپرین زیاد مصرف می‌کنی؟ گفتم من به عمرم قرص نخوردم. گفت پس حتماً آجیل و شکلات یا نمی‌دونم ماهی زیاد می‌خوری یا استرس شدید و افسردگی داری چون این کهیر حاد و بدخیمی است. جواب دادم نه هیچکدام اینها که گفتید در مورد من صدق نمی‌کند. با خنده گفت آجیل و شکلات دوست نداری که نخوردی؟ نفر همراهم گفت ایشون مدتها زندان بوده و…

دکتر من و من کرد و کمی بعد پرسید از دوستان ما هم لابد آنجا که بودی بوده‌اند. اسم پزشکانی را که در قصر دیده بودم گفتم. از میان آنها دکتر بازقلعه و دکتر مهدی سلیمانی را می‌شناخت…

بعد از انقلاب نیز (بار اول که از زندان آزاد شدم ) دوباره گذارم به بیمارستان رازی افتاد…


جشن هنر شیراز

برگشتیم گلپایگان. کمی که بهتر شدم از پدر و مادرم اجازه گرفتم بروم شیراز. برای دهمین جشن هنر. پیش از زندان نیز این برنامه را در شیراز دیده بودم و در قسمت بیست و سوم خاطرات خانه زندگان بجز به حلقه عشاق روزگار مَبر- بجز به کوی خرابات آشیانه مکن به آن اشاره نموده‌ام.

القصه، هر طور شد خودم را به شیراز رساندم.

یادم هست شجریان و لطفی ترانه «ای بت چین» را خواندند و در شب بعد زنده‌یاد علی‌اصغر بهاری که کمانچه می‌زد، برنامه‌اش را با یک تکنوازی از ماهور شروع کرد و اجرای کاملاً متفاوتی از آن به دست داد. انگاری کمانچه کمر راست می‌کرد و می‌رقصید.

فردایش در حسینیه قوام هم تعزیه اجرا ‌شد.

گویا در سینما آریانا و در سرای مشیر و…صحنه‌هایی هم به نمایش درآمده بود که در شیراز، اعتراض بازاری‌ها و روحانیون را علیه جشن هنر برانگیخت. می‌گفتند صحنه‌های لُختی و این‌جور چیزها داشته‌است.

روز تعزیه خیلی شلوغ بود و در ازدحام جمعیت کیف پولم توی هوا رفت و حتی یک دهشاهی هم نداشتم. من به عمد این خاطره را اشاره می‌کنم.

در آن شهر کسی را نمی‌شناختم و مانده بودم چکنم. رفتم شهربانی و یک سرکار استوار به مسافرخانه ای که بودم و حسینیه قوام که کیفم گم شده بود رفت و پرس و جو کرد اما به جایی نرسیدیم. دیدم چاره‌ای نیست رفتم پیش استاندار شیراز

(برای مراجعه به وی با مشکلی روبرو نشدم و کارم به اتاق رییس دفتر و تشریفات معمول نکشید و واقعش او بر خلاف تصور دبدبه و کبکبه‌ای نداشت.)

رفتم پیش استاندار و گفتم دانشجو هستم و برای جشن هنر به شیراز آمدم و حالا با مشکل روبرو شدم. من فقیر نیستم اما با وضعی که پیش آمده نمی‌دانم چکار کنم.

شاید می‌خواست تست کنه، پرسید کدام دانشگاه درس می‌خوانی جواب دادم مشهد. گفت تا حالا از جشن هنر چی دیدی؟ برایش ماهور استاد بهاری را شرح دادم و گفتم انگار کمانچه می‌رقصید. بدون هیچ سئوال دیگری مرا به یک اتاق راهنمایی کرد و گفت برو من بهشون زنگ می‌زنم. آنجا یک پیرمرد عینکی بدون اینکه نامم را بپرسد یا امضایی چیزی بگیرد، ۵۰۰ تومان به من داد که خیلی زیاد بود. خیلی بیشتر از پولی که گم کرده بودم.


ما حیواناتی احساساتی و اجتماعی هستیم

دیدم وسعم می‌رسد. فکر کردم بروم اهواز و سری به دانشگاه جندی شاپور بزنم. در آنجا پیش از دستگیریم مدتی کوتاه کار می‌کردم و در بخش سوم خاطرات خانه زندگان اشاره کرده‌ام. تا اهواز راه زیادی بود. رفتم و علاوه بر همشهری‌ام دکتر علی عمیدی که استاد ریاضیات بود، زنده‌یاد دکتر عباس جامعی رییس داشگاه را هم دیدم. شنیده بودم حشمت‌الله رئیسی که با هم در قصر بودیم آزاد شده‌است. پرسان پرسان رفتم و خانه‌شان را پیدا کردم و همدیگر را دیدیم. خانه دوست دیگری هم که با هم زندان بودیم و به من آدرس داده بود تا سر بزنم رفتم و پدر و مادرش را دیدم.

چرا یادمانهای گذشته حتی اگر بر آن غبار بنشیند، گم و گور نمی‌شود؟ برای اینکه ما حیواناتی احساساتی و اجتماعی هستیم و اگرچه به عنوان یک موجود زنده، از ملکول تشکیل شده‌ایم اما فقط ملکول یا برایند و ترکیب ملکولها نیستیم. چیز دیگری هم هست که نمی‌دانیم چیست. من نمی‌دانم چیست. چیزی که ارتباط با آن ملکولها ندارد. شاید از همین رو یادمانهای گذشته حتی اگر بر آن غبار بنشیند، گم و گور نمی‌شود و کافی است آنرا از چاه ذهن خویش برکشیم.

یادمان‌های گذشته، خاطره در خاطره در خاطره، از یک چیز واقعی است.

اگرچه من دیگر آن نوجوان کمیته مشترک ضدخرابکاری و زندان قصر و اوین نیستم. اگرچه آن سلول‌های فیزیکی که مرا ساخته بودند از بین رفته و جایگزین شده‌اند و خاطراتم مثل دندانی که لق بشود، استحکامش را از دست داده‌است، اما در عین حال چیزی پایدار در من (من نوعی) باقی است. همانند ژن‌ها که بنوعی بایگانی گذشته‌های دور هستند و از طریق ما به سمت آینده‌ای دوردست می‌روند.


دانشگاه آریامهر و اپرای کوراوغلو

دلم می‌خواست حسینجان زینلی (زینعلی) را ببینم. نمی‌ندانستم دیگر زنده نیست. اهل رباط پیرعلی گلپایگان بود و در دانشگاه صنعتی آریامهر درس می‌خواند. از اهواز آمدم تهران تا بروم دانشگاه صنعتی بلکه او را پیدا کنم.

رفتم و نبود. هیچکس نمی‌دانست کجاست و اگر هم می‌دانست به من نگفت. در مسجد دانشگاه جزوه تایپ شده‌ای دیدم که اپرای کوراوغلو را با ترجمه زیبایی در برداشت و پشت جلد آن نوشته بود اتاق موسیقی.

آنقدر شیفته شدم که بی اجازه بلند کردم تا با خودم ببرم. گفتم لابد باز هم هست. بعدها متوجه شدم با تلاش آقای شیوا فرهمند ترجمه و آماده شده‌است.

فردای آنروز به موزه ایران باستان رفتم و به کتابفروشی‌های جلوی دانشگاه تهران. آنجا کاست‌های اپرای کوراوغلو را هم خریدم.

برگشتم گلپایگان بی آنکه خبری از حسینجان داشته باشم. هیچکس خبر نداشت. بعد از انقلاب معلوم شد کاوه (همایون کاویانی دهکردی) سرپرست اکیپ‌های کمیته مشترک ضدخرابکاری که در دستگیری مبارزین نقش برجسته‌ای داشت ۱۸ بهمن سال ۱۳۵۴ جلوی دانشگاه صنعتی (شریف) به او تیر زده و حسینجان زینلی در ماشین گشت ساواک جان می‌سپارد.

یادم می‌آید در یکی از سخنرانی‌های خودم در گلپایگان این خبر را دادم و برادر وی وسط جمعیت گریان و نالان بر زمین افتاد. یاد آن ایام غنچه لبخند را بر لبانم می‌پژمرد.

حسینجان دوست «فرهاد صفا» پسر دکتر فضل الله صفا (رئیس اداره کل نگارش وزارت آموزش و پرورش) بود. وی نیز ۱۹ اسفند ماه ۵۴ (تقریبا یک ماه بعد از حسینجان) گلوله می‌خورد و کشته می‌شود.

در تاریخ فوق مأموران حفاظت از منزل «رضاعطّارپور» (دکتر حسین زاده) در خیابان کاج٬ به فرهاد صفا که در آن حوالی تردد می‌کرد مشکوک می‌شوند. و در تعقیب و گریز او را می‌زنند.

القصه، چندی بعد راهی مشهد شدم تا دوباره درس و مشق را از سر گیرم. اما دل تو دلم نبود. همه‌اش بیاد زندان بودم و کسانیکه آزاد نشده بودند. سر کلاس حواسم به درس نبود و بیشتر بدون اینکه لبهایم تکان بخورد با خودم حرف می‌زدم یا بهتر بگویم نجوا می‌کردم. دلخوشی‌ام دفتر دستنویس قطوری بود که از یک نفر اهل «چهاردانگه» ساری خریده بودم. خاطرات شخصی به نام «حسن اعظام قدسی» که نخستین حاکم رسمی چهاردانگه بوده‌است. کتاب، کیفرخواست شیخ فضل الله نوری را در برداشت و برای من خیلی جدید بود چون در کتب مرجعی مثل «وقایع اتفاقیه» محمد مهدی شریف کاشانی، «تاریخ بیداری ایرانیان» ناظم الاسلام کرمانی و «تاریخ مشروطه» احمد کسروی و…نبود. در این مورد در مقاله غبارزدایی از آینه ها / کیفرخواست شیخ فضل‌الله نوری توضیح داده‌ام…


چند بار آمده‌اند سراغ تو را می‌گیرند

چندی بعد از مشهد به گلپایگان برگشتم تا پدر و مادرم را ببینم. دلم تنگ شده بود. تا رسیدم پدرم با نگرانی گفت چند بار آمده‌اند سراغ تو را می‌گیرند و امروز گفتند که شما داری می‌آیی و خواسته‌اند بروی اداره آنها در دارون. گفتم کی؟ چه کسانی؟ پدرم گفت ساواک. ساواک دارون. یواشکی گفت از کجا خبر داشتند امروز می‌رسی؟ و غمگین مرا نگاه کرد.

صبح که شد روانه دارون شدم. اول رفتم شهربانی و جریان را گفتم. آدرسی دادند و گفتند دور نیست پیاده می‌توانی بروی.

به اداره ساواک رسیدم و زنگ زدم. یک نفر مرا به داخل اتاقی راهنمایی کرد. بعد شخصی که می‌گفت معاون ساواک دارون است به آرامی شرح داد که نگران نباش از شما در مدتی که آزاد شدی گزارش بدی نرسیده، ولی باید یک فرم را امضا کنی و آن این است که تعهد می‌دهم به هیج اقدام ضدامنیتی مبادرت نکنم و موارد مشکوک را به ساواک گزارش دهم.

گفتم قسمت اول را قبول دارم ولی قسمت دوم نیاز نیست. چون من با موارد مشکوک برخورد نمی‌کنم. گفت نشد. اگر می‌خواهی حساسیت‌ها را برطرف کنی راهش همین است. این فرم است و همه زندانیان پر می‌کنند. حالا چطور در تهران که آزاد شدی نگرفتند نمی‌دانم.

گفت نام من خلیلی است و اصلیتاً گلپایگانی هستم، همشهری خودت. از من قبول کن. این فقط یک فرم است. ساواک بالاخره می‌داند کسی‌که زندانی بوده، دلش صاف بشو نیست و توهمی از این بابت نداریم. داشت حرف می‌زد که خوشبختانه در زدند و چند نفر مسلح وارد اتاق شدند که انگار از شهری دیگر آمده بودند. آقای خلیلی مرا برد در اتاق کوچکی که انگار زیر پله بود و در را بست. دو سه دقیقه دیگه یکی آمد و گفت شما مرخص هستید و مرا چشم بسته تا دم در آورد و رفتم.

وقتی به گلپایگان رسیدم مادرم و پدرم لب حوض نشسته بودند و بسیار نگران. با هم پرسیدند چی شد، چی شد؟ شرح دادم و گفتم چیزی نیست. رگه رد میشه. مادرم گفت چون تو دوغ و انگور دوست داری در تمام مدتی که زندان بودی ما لب به دوغ و انگور نزدیم. می‌دونستم دوباره سر و کارم به زندان خواهد افتاد و شاید دیگه پدر و مادرم را نبینم. هر دو را بغل کردم و بی اختیار کمی گریستم.

چند روز بعد که می‌خواستم به مشهد برگردم مادرم دم در گفت صبر کن، صبر کن. رفت کاسه آبی را که داخل آن یک برگ سبز انداخته بود آورد و بعد از رفتنم روی زمین ریخت و ایستاد و ایستاد و ایستاد تا از پیچ جاده گذشتم.


انگار نه انگار چند هزار جوان زندانی هستند

پدرم با من بود و تا دم اتوبوس آمد. خداحافظی کردیم و خواهش کردم پدر جان شما بروید. گوش نمی‌کرد همینطور ایستاده بود. ماشین راه افتاد و من برای پدرم دست تکان دادم. کنار راننده نشسته بودم. وی نامش تهرانچی بود و اصلیتاً اهل خوانسار. پیرمردی آرام و خوش قلب.

گوشه شیشه اتوبوس لوحی بود که حین حرکت ماشین، هی اینطرف و آنطرف می‌رفت. روی آن نوشته بود:

وه ! که هر گه که سبزه در بستان

بدمیدی چو خوش شدی دل من

بگذر ای دوست تا به وقت بهار

سبزه بینی دمیده از گِل من

در قران کوچکی که داشتم در حاشیه‌اش شعر را نوشتم. هنوز هم آن قرآن را دارم.

گفت چی نوشته و من با صدای بلند خواندم و او تکرار می‌کرد. یکی دو جا ماشین توقف داشت یکبار برای نهار و بار دیگر چون لاستیک جلو پنجر شده بود.

هر دوبار احساس می‌کردم یکی دنبالم می‌آید. یکی که انگار گلپایگانی هم نبود. قیافه اش عینهو مثل کسی بود که در فیلم رگبار (اولین فیلم بلند بهرام بیضایی) دیده بودم. همان که وسایل معلم (پرویز فنی‌زاده) را با گاری می‌برد و انگار بپای او هم بود.

بهرحال رسیدیم تهران و من راهی راه آهن شدم تا به مشهد بروم. گفتند یکی دوساعت دیگه قطار می‌ره. داشتم در سالن قدم می‌زدم که دوباره اون بابا را (که از گلپایگان دنبالم می‌آمد) دیدم و ناگهان نگاهمان بهم افتاد. دور شد و دیگر او را ندیدم. البته خیالم تخت بود چون من با جایی و کسی رابطه نداشتم. فقط در کیفم کتابچه اپرای کوراغلو و چند کاست و قرآن معزی داشتم، همین.

ایستگاه قطار خیلی شلوغ و هر کسی مشغول خودش بود. همه چیز امن و امان…

انگار نه انگار که گوشه دیگری از تهران چند هزار جوان زندانی هستند و رنج می‌برند.

اگر ناسازگاری‌هاى وضعیت موجود نشان داده نشوند، مردم به راحتى تسلیم اجتناب ناپذیرى هر آنچه هست، همان طور که هست، خواهند شد و تقصیری هم ندارند.


بوریا باف اگر چه بافنده‌است نبرندش به کارگاه حریر

کم کم ساعت حرکت قطار تهران مشهد رسید. مسافرین که بیشترشان زوار بودند و می‌گفتند «به پابوس امام رضا» می‌رویم بقچه به این دست و چمدان به آن دست، سوار قطار می‌شدند. چشمم به دختر بسیار زیبایی افتاد که دل و دین از من برد، متاسفانه گمش کردم.

خلاصه کوپه خودم را پیدا کردم و نشستیم. قسمت درجه ۳ بودم که نیمکتهای چوبی داشت.

با دو خانواده که عازم زیارت بودند همسفر شدم و شنیدم خانمی به شوهرش گفت این بابا انگار خارجی است. از چشما و موهاش پیداست. حتماً مثل ما میره زیارت. شوهرش گفت بابا اینا دین و ایمون ندارند که برند زیارت. زن گفت مرد زبونت را گاز بگیر. ما از دل مردم چه خبر داریم…

من با شیطنت حرف نمی‌زدم و آنها پچ‌پچ می‌کردند. ساعتی بعد سفره‌شون را باز کردند و به من هم نان و پنیر و انگور تعارف کردند. تا دادند گفتم دست شما درد نکنه که ناگهان همه بلند بلند خنده شان گرفت. دیدم انگار هنوز دو به شک هستند. پرسیدم قطار ما از قدمگاه هم رد میشه. گفتند نه بابا، قدمگاه در شرق نیشابور، در بخش زبرخان شهرستان نیشابور قرار دارد. قدمگاه را اگر با اتوبوس می‌رفتیم می‌دیدیم و خلاصه با هم عیاق شدیم و از ری و روم و بغداد صحبت کردیم. غیر از زندان.

با اینکه دلم می‌خواست حرف بزنم اما چیزی نگفتم. هی بیرون کوپه را ورانداز می‌کردم ببینم اون بابا که در ایستگاه قطار نگاهمون بهم افتاد اینجا هم هست یا نه.

فکر می‌کردم حتماً یکی از این هم‌کوپه ای‌های ما هم ساواکی است. تصور سخیفی که اصلا واقعی نبود.

خودم را شماتت می‌کردم که چرا از این فکرا می‌کنی، اصلاً تو را چه صنم (تو را سننه) تو اصلاً برای چی باید تعقیب بشی؟

بوریا باف اگر چه بافنده‌است

نبرندش به کارگاه حریر


سحرگه، او بود و من مست و مستانه

راه طولانی بود و همسفران من خوابیدند. آمدم بیرون لب پنچره و با اینکه شب بود و تاریک، ترانه خروسخوان را پشت سرهم برای خودم می‌خواندم. خروسخوان را «جهانگیر سرتیپ پور» سروده و احمد عاشورپور (آشورپور) که خودش هم زمانی زندانی بوده خوانده‌است.

خروسخوان

سحرگه، او بود و من مست و مستانه

دور از چشمان یگانه و بیگانه

رفتیم تا دامن کوه، شانه به شانه

روی سبزه، پای چشمه، نزد دلبر

خوش نشستم رو به خاور

بنهادیم چهره برهم؛ آسمان را شعله بر دامن فتاد

آن مه ندا داد: آتش! آتش!

شعله با مه در کشاکش

آسمان آتش به جان است

او مگر از عاشقان است

گفتم ای یار سر مست

اکنون رویت نماید، آسمان آیینه در دست

آفتاب، خیزان است


مردان حق زندانند. یا کشته در میدانند

در مشهد یک دوچرخه دست دوم خریدم و با آن به دانشگاه می‌رفتم. خیلی روان نیود و با پا زدن خسته می‌شدم. یک روز در کتابخانه دانشگاه چرت زده و خوابیده بودم، یکی از دوستانم بیدارم کرد و گفت خبر داری؟ می‌دونی چی شده؟ دکتر شریعتی دیگر زنده نیست…او را ساواک در انگلیس کشته‌است.

کمی بعد خبر همه جا پیچید و قرار شد هرچه زودتر در بازار سرشور مشهد تظاهراتی بزن و در رو راه بیاندازیم. اینکار به زبان ساده می‌آید. بسیار کار خطیری بود. روز تظاهرات قرار گذاشتیم رأس ساعت ۱۱ (وقتی ساعت بزرگ جنب بازار ۱۱ مرتبه دنگ دنگ می‌کند) حدود ۳۰ دانشجوی براستی از جان گذشته در بازار سرشور، الله اکبر و یا حسین سر دادند و با درود بر آیت‌الله خمینی و دکتر شریعتی،

قرار بود بگوییم مردان حق زندانند. یا کشته در میدانند.

اعلامیه‌ای که من هم در نوشتنش مشارکت اندکی داشتم در تظاهرات، پخش شد. در آن به کودتای ۲۸ مرداد سال ۳۲ و واقعه ۱۵ خرداد سال ۴۲ هم اشاره شده بود.

۱۵ خرداد، واقعه‌ای که صحنه گردان آن امثال رمضان یخی و طیب حاج رضایی و اسدالله لاجوردی بود و ما نمی‌دانستیم. واقعه‌‌ای که زنان در آن غایب بودند و دانشجویان و روشنفکران در آن نقش اصلی نداشتند.

۵ دقیقه به شروع تظاهرات یکی از بچه‌ها به چندین محل دولتی زنگ زد و گفت رأس ساعت ۱۱ انفجاری در ساختمان صورت می‌گیرد. بدین ترتیب شهربانی و ساواک کمتر متوجه بازار سرشور که قرار بود تظاهرات، آنجا صورت گیرد می‌شدند.

در آن تظاهرات خسرو رحیمی، اسلام قلعه سری، علی غفوری، احمد پرور، کرم محمودی نژاد، جعفر حسنی، هاشم (الاهیاتی) که به او «سید» هم می‌گفتیم، عباس حجتی، علیرضا عرب، محمود زهرایی، محمود غلامی، یحیی فرصت، حمید رابونیک، حسین ارگنجی، امیرزاده (ممی)، عباس عبادی، حبیب الله مباشری، صمد شیرازی، بهرام فارسی، محمد قرایی، قدرت الله پدیداران، قاسم مهریزی زاده، عباس کیا، جلیل امجدی، تقی ساکت، علی شوشتری، حسن…(از بچه‌های دانشکده کشاورزی)، جعفر قربانی، و خیلی‌های دیگر مستقیم و غیر مستقیم حضور داشتند.

به جز سه چهار نفر، همه کسانیکه نام بردم بعد از انقلاب جان باختند.

پرویز افسری هم بود که در تجاوز عراق علیه میهن ما، بعثی‌ها به اسارتش گرفتند و کشتند. او هم در آن تظاهرات حضور داشت.

دختران دانشجو در آن تظاهرات شرکت مستقیم نداشتند اما امثال بهجت صدوقی، بتول اسدی، ماهرخ جعفری، شهناز وایقانی، ثریا شکرانه، صدیقه ولیخانی و اکرم حبیب خانی پشت صحنه بودند که جز یکی، همه جانباخته‌اند.

سئوال:

در تظاهرات دانشجویان مشهد که در آن از آیت‌الله خمینی و دکتر شریعتی یاد شد و افرادی که بر شمردم علیه دستگاه سلطنت شعار دادند، چه کسانی شرکت نکردند و نبودند؟

آیا حسن فیروزآبادی (که در دانشگاه مشهد درس می‌خواند) در آن تظاهرات بود؟ نه، نبود.

دکتر حسن فیروزآبادی که اکنون رییس ستاد کل نیروهای مسلح جمهوری اسلامی ایران است. در جریان آن خروش برحق قرار داشت. وی شوهر خواهر دکتر حبیب‌الله مباشری می‌شد و با وی نزدیک بود. جمال آریایی، عبدالمجید دیالمه و دوستانشان هم در آن تظاهرات شرکت نداشتند و امثال اصغر… و… هم که بعد از سال ۶۰ بازجو و شکنجه‌گر شدند و… هیچکدام (در آن تظاهرات) پیداشون نبود.

آنزمان هنوز صف‌بندی ها، دانشجویان را از هم جدا نکرده و در اینگونه مواقع قاعدتاً همه می‌بایست در کنار هم باشند.

«آیت‌الله خامنه‌ای» خیلی زود از مرگ دکتر شریعتی با خبر شد. یکی از دوستانم تعریف می‌کرد که خانه ایشان بودم که یکی از آشنایان دکتر شریعتی (حاجی یزدانیان که در خیابان خسروی خیاطی داشت و از اعضای قدیمی کانون نشر عقاید اسلامی بود) زنگ زد و از پیکر بیجان دکتر در انگلیس خبر داد. گفت که دکتر شریعتی دیگر زنده نیست…

آقای خامنه‌ای در جریان تظاهرات بازار سرشور هم قرار گرفتند اما دانشجویان مرتبط با ایشان در تظاهرات مزبور شرکت نداشتند با اینکه آن خروش برحق علیه بیداد، در رابطه با هیچ گروه و هیچ سازمانی نبود. برقی بود در تاریکی…

می‌دانم که نمی‌توان از سکویی که امروز ایستاده‌ایم به وقایع دیروز نگاه کنیم. گذشته را نه می‌توان برگرداند و نه می‌توان تغییر داد. آبی‌ست که ریخته و جمع بشو نیست.

اما حالا فکر می‌کنم چقدر اشتباه می‌کردیم.

در جامعه‌ای مثل ایران، حرکت سیاسی بدون تکیه بر حرکتی اجتماعی، فکری، فرهنگی و بدون حرکتی در جهت زیرسئوال بردن ارزشهای متداول و موجود، حتماً حتماً به جیب کسانی خواهد رفت که دارای پیشینه تاریخی و پایگاه اجتماعی و دارای پروژه سیاسی هستند.

جز تک و توکی از زندانیان سیاسی (مثل شکرالله پاک‌نژاد) ما در زندان و بیرون زندان به این مسئله توجه نداشتیم. هر کس هم جز این بگوید واقعیت را نگفته‌است. توجه نداشتیم که مرحله فرهنگی و تاریخی جامعه ما یک پایش در قرون وسطی است و برخورد ریشه‌ای با آن فقط با برخورد سیاسی از بالا ممکن نیست.

دیدگاهی بنویسید

لطفا دیدگاه خود را در اینجا بنویسید
لطفا نام خود را در اینجا بنویسید

هفده − 12 =