آیا جنگ اجتناب‌ناپذیر است؟

در سال ۱۹۳۲ بزرگ‌ترین نابغه‌ی قرن بیستم نامه‌ای اضطراری به بانفوذترین روان‌شناس قرن نوشت. در آن نامه، آلبرت اینشتین از زیگموند فروید پرسید «آیا راهی وجود دارد که بشریت را بتوان از تهدید جنگ رهانید؟» این نامه در همان سالی نوشته شد که شهروندان آلمانی با رأی خود حزب نازی را به قدرتمندترین حزب در آلمان تبدیل کردند، تنها یک سال پیش از آن که آدولف هیتلر به قدرت برسد.

اینشتین با شور و هیجان بسیار از پاسخ مفصل و بلندبالای فروید استقبال کرد. او این نامه‌ی فروید را «ممتاز و نمونه‌ی …نوشته‌ی درخشان» دانست. از وقتی که رئیس‌جمهور کنونی آمریکا آغاز جنگ علیه تروریسم، جنگی بدون پایانی روشن، را اعلام کرد، پرسش اینشتین، خود را به ما تحمیل می‌کند. جانِ کلام این نامه چیست؟ آیا در پاسخ فروید چیزی هست که امروز مایه‌ی امیدواری ما باشد؟

فروید چه بر اساس طبیعت فردی خودش و چه از نظر سرشت نظری‌اش، خوش‌بین نبود. بینش او از سرشت بشری به‌طرز ناخوشایندی بسیار تیره و تار بود. او در نامه‌اش به اینشتین نظریه‌ی غریزه‌ای را بازگویی کرد که ۱۲ سال پیش از آن، در واکنش به سبعیت پیش‌بینی‌ناپذیرِ جنگ جهانی اول تبیین کرد، جنگی که به مرگ ۲۰ میلیون نفر انجامید. فروید تأکید می‌کند که دو غریزه‌ی قدرتمند، آدمی را همچون هر موجود زنده‌ای پیش می‌راند. یکی غریزه‌ی «اروس» (Eros) که خلاق و وحدت‌بخش است و دیگری «تاناتوس» (یا غریزه‌ی مرگ، Thanatos) که ویرانگر و ستیزه‌جو است. فروید می‌گوید آن‌چه سبب می‌شود انسان بر طبل جنگ بکوید، شور و شوق طبیعی به ویرانگری است. نوعی میل بدوی به فروکاستن حیات به محتوایی بی‌روح و بی‌جان. زمانی که این غریزه‌ی مرگ بتواند از طریق هدفی بزرگ با آن رانه‌ی خلاق متحد شود، مثل وقتی که جنگ برای حفظ خلوص نژاد آریایی یا برای احیای شکوه و جلال مسلمانان به راه می‌افتد، تقریباً نمی‌توان در برابر میل به ارضای این دو غریزه‌ی درهم‌تنیده مقاومت کرد.

اما به‌رغم این، فروید به پرسش جدی اینشتین مبنی بر این که آیا می‌توان از تهدید جنگ خلاص شد پاسخ منفی قاطعی نمی‌دهد. او در عوض از خودش می‌پرسد، چرا او و اینشتین می‌خواهند بشر را از جنگ دور کنند. چرا آنها صرفاً جنگ را به‌عنوان امری اجتناب‌ناپذیر و تراژیک نمی‌پذیرند، به‌عنوان واقعیتی نفرت‌آور اما حتمی؟ چون این دقیقاً همان موضعی است که بسیاری از صاحب‌نظران دیروز و امروز نسبت به جنگ اتخاذ کرده‌اند، به نظرم می‎ارزد که پاسخ صریح فروید را بررسی کنیم.

فروید به واقعیت جنگ معترض است زیرا جنگ ناقض حقوق اولیه‌ی بشر برای زندگی است. زیرا جنگ سبب می‌شود که جوانان در اوج شکوفایی‌شان از زندگی بازمانند. زیرا آدمی را بی‌رحم و خشن می‌سازد، او را «برخلاف اراده‌اش، به وضعیتی می‌راند که از انسان بودن خودش شرمسار می‌شود، او را وامی‌دارد که مرتکب قتل هم‌نوع خود شود.» زیرا جنگ، ثمره‌ی فعالیت بشری را به تاراج می‌برد، زیرا باتوجه به پیشرفت‌های دائمی در فناوری تسلیحاتی، به سرعت روزی فرا خواهد رسید که جنگ پایان کاملِ زندگی همه‌ی جنگ‌جویان خواهد بود. دیگر نمی‌توان با اطمینان و بدبینی گفت که جنگ واقعیت حتمی زندگی بشر است: چنین نگرشی نوعی بی‌خیالیِ افراطی است. فارغ از درس‌های اسف‌باری که از تاریخ آموخته‌ایم، فارغ از آن‌چه درباره‌ی روان انسان می‌دانیم، از میل ذاتی‌اش به بی‌رحمی و ویرانگری، باید امید به صلح را زنده نگه داریم زیرا تسلیم جنگ شدن یعنی مرگ بشر. بنابرین، از نظر فروید، خوش‌بینی نسبت به صلح، نوعی ضرورت اخلاقی بود.

از نظر فروید، خوش‌بینی نسبت به صلح، نوعی ضرورت اخلاقی بود.

اما اگر همان طور که فروید مسلم فرض می‌کند، جنگ بنیاد غریزیِ حاکم بر بشر است، آیا در برابر هر گونه راهبرد قابل تصور برای محو خود آسیب‌ناپذیر نمی‌شود؟ اگر خوش‌بینی نسبت به صلح نوعی ضرورت اخلاقی باشد، چنین امیدی مبتنی بر کدام مبنای عقلانی است؟ به‌رغم تأثیر فروید بر فهم ما از طبیعی‌بودنِ شرارت بشری، آیا در واقع فروید به‌طور مأیوس‌کننده‌ای عامل تداوم توهم و بی‌بصیرتیِ عمدیِ ما نسبت به گریزناپذیریِ جنگ نیست؟

فروید به دو منشاء اصلی برای امیدواری اشاره می‌کند: برای غلبه بر جنگ یا می‌توانیم پادزهر طبیعی خود در برابر غریزه‌ی مرگ را تقویت کنیم یا با تکامل روان بشر می‌توانیم به کلی بر غرایز فائق آییم. گزینه‌ی اول به معنایِ تقویتِ پیوندهایِ اروس میان انسان‌هاست، خواه با محکم کردنِ احساسات واقعی یک شخص نسبت به شخص دیگر، خواه ترغیب آنها نسبت به این عقیده که وجوه اشتراک بین آنها قوی‌تر از وجوه افتراقشان است. منشاء دوم امید، که از افلاطون سرچشمه می‌گیرد، این است: این امر مستلزم رشد هوش معقول (civilized intelligence) است که رانه‌های غریزی بخش مهمی از مردم دنیا (به‌ویژه رهبرانشان) را تابع قدرت عقل و خرد کند.

با توجه به تاریخ منازعات بشری، هیچ یک از این دو گزینه دلگرم‌کننده نیست. قوی‌ترین پیوندهای هویتی و عشق میان انبوه مردم همیشه وقتی ایجاد شده که پای انتقام از دشمن مشترکی وسط است. و تا کنون تنها بخش بسیار کوچکی از مردم توانسته‌اند غرایز خود را تابع عقل و هوش نقادانه کنند ــ تازه این نیز، همان طور که فروید فهمیده بود، می‌تواند به درونی کردن خشونت و به خطر انداختن سلامت روانی بینجامد.

احیای تب و تاب قومی در تاریخ معاصر، از بوسنی گرفته تا دارفور و عراق، تنها می‌تواند مؤید این نظر باشد که این دو گزینه از دسترس مردم بسیار دور است. اما این گونه هم نیست که شور و شوق به صلح جهانی عاری از حمایتِ غرایز نیرومند باشد. در روزگار ما، نشانه‌هایی از کارکردِ اروس به چشم می‌خورد، از ‌جمله اتحادیه اروپا، خلل در مرزکشی‌ها، گرایش به تجارت آزاد و سیل همدردیِ خودجوش با آمریکایی‌ها پس از یازده سپتامبر.

فروید، به تعبیری، به ما شهروندان قرن بیست و یکم مسئولیتی واگذار کرده است. باید کمک کنیم که پیوندهای اروس بین انسان‌ها شکل بگیرد و قدرتِ عقل افزایش ‌یابد تا رانه‌های غریزی ما را هدایت کند. اگر دریابیم که چطور می‌توان این دو تعهد را در اعمال روزانه‌ی خود تقویت کرد، هر یک از ما برنامه و هدف مادام‌العمری پیدا می‌کنیم.

اما آیا تاریخ حاکی از بیهودگیِ چنین تلاش‌هایی نیست؟ تصدیق آن، به تاریخ قدرتی اسطوره‌ای می‌بخشد زیرا تاریخ چنین درس‌های عبثی به ما تعلیم نمی‌دهد. گذشته تنها وقتی می‌تواند محدودیت‌هایی را بر آینده اعمال کند که ما به این کار رضایت دهیم. بنابراین، آیا می‌توانیم به خود جرئت دهیم و به صلح امید داشته باشیم؟ پاسخ فروید حکمی قاطع برای ما است: این کمترین کاری است که می‌توانیم بکنیم.

منبع: آسو

دیدگاهی بنویسید

لطفا دیدگاه خود را در اینجا بنویسید
لطفا نام خود را در اینجا بنویسید

19 + 7 =