نویسنده و راوی:کامران چاه تل (ترکیه)
قصهگو مُرد.
و آن شبی رسید که دیگر قصهای نمانده بود؛
نه برای نجات پادشاه،
نه برای به تعویق انداختن مرگ،
و نه حتی برای دلخوشی مردمی که از فرداها امید میساختند.
هزار و یک شب، شهرزاد قصه گفت.
هر شب با امیدی، با افسانهای، با حیلهای.
تا زنده بماند. تا پادشاه نکشد.
و پادشاه، شببهشب به خواب رفت،
دلمشغول روایت،
و مرگ، لحظهای عقب نشست.
اما اکنون، پس از هزار و یک روایت،
مرگ در کوی ما آشیانه کرده است.
روایت پرده آخر: زن، زندگی، آزادی
در این شبهای آخر، شهرزادِ نو،
حکایت “زن، زندگی، آزادی” را گفت؛
روایتی نه از جن و پری،
بلکه از دخترانی که آتش شدند،
پسرانی که خونِ بیصدا شدند،
و مادرانی که با چشمان خیس،
دخترانشان را به خاک سپردند.
پادشاه – که اینبار نماد سلطه است –
هر شب شنید، لرزید، اما باز صبح، همان بود که بود.
و ما – جماعت قصهنویس، سیاستورز، روشنفکر، اپوزیسیون –
از پشت پردهها،
هر کدام قصهای دیگر بر آتش افکندیم.
هزار و یک روایت، بیآنکه برخیزیم
در این هزار و یک شبِ سیاست و تفرقه،
هر گروهی قصهی خود را گفت:
یکی از جمهور گفت،
دیگری از پادشاه،
یکی عدالت را فریاد زد،
دیگری قومیت را،
یکی پرچم برداشت،
دیگری منشور.
همه روایت داشتند،
اما هیچکس از برخاستن نگفت.
ما روایت ساختیم تا نمیریم،
اما مرگ، همانجا ایستاده بود،
در غیاب کنش.
اکنون وقتِ برخاستن است، نه قصهگویی
پایان قصه رسیده است.
و دیگر نه دیوی میخوابد،
نه سلطانی دلرحم شده،
و نه مردم دلخوش به افسانهاند.
استبداد، با قصه نمیمیرد.
او را تنها با همگرایی، اراده، و عمل جمعی
میتوان به پایان رساند.
اینک، نه وقت تعارف است، نه مسابقهی خودنمایی.
وقت آن است که پا بر روی خودخواهیها بگذاریم،
از حاشیه بیرون بیاییم،
و خود را به آب بزنیم،
ولو آنکه خیس شویم.
حکایت پدرانهی ما: زخمِ عبرت
این حکایت، هشدار پدرانهای است به ما:
به آنان که هنوز چشمانتظارند،
به آنان که در لابهلای واژهها ماندهاند،
و به آنان که حاضرند بهخاطر پرچم خویش،
خیمهی مشترک فرو بریزد.
فرزندان فردا،
ما را با قصههایمان قضاوت نخواهند کرد،
بلکه با فقدان کنش ما.
ما، که همه دشمن را شناختیم،
اما در دشمنی با یکدیگر،
بیشتر کوشیدیم تا در نبرد با استبداد.
پایان، آغاز است.
قصهگو دیگر نخواهد آمد.
و اینک، هزار و یک تصمیم در برابر ماست.
آیا باز به روایت پناه میبریم؟
یا این بار برخاسته، همراه میشویم؟
اگر هزار و یک شب، ما را نجات نداد،
شاید نخستین صبح برخاستن،
آغاز رهایی باشد.
سه شنبه/3/ژون/2025
🌹🙏✌