خاطرات خانه زندگان (قسمت ۲۸)؛ “اینجا «جلجتا» ست، جائی که مسیح را به صلیب کشیدند”

خاطرات خانه زندگان قصّه نیست، نردبان است. نردبان آسمان. آسمانِ نهانِ درون که در ژرفا و پهناوری کم از آسمان برون نیست.

در خاطرات خانه زندگان، شخصیت‌ها، موقعیت‌ها، رفتارها و حادثه‌ها، سرگذشته‌ها و تجربه‌ها هر کدام تمثیلی در خود نهفته دارند و باید از این زاویه به آن نگریست.

«خاطرات خانه زندگان» با نکات ظریفی همنشین است که تنها با شنیدن آن، می‌توان دریافت.


بعد از کشتن بیژن جزنی، کاظم ذوالانوار و هفت زندانی دیگر (توسط ساواک)، زندانیانی که حکمشان تمام می‌شد، آزاد نمی‌شدند. پیش از این تاریخ هم در مواردی زندانی با اینکه مدت زندانش سرآمده بود، در بازداشت می‌ماند.

من هم آزاد نشدم و به اصطلاح ملی‌کشی یا به قول روحانیون بند «فرجی‌کشی» می‌کردم. امثال شیخ جعفر شجونی به جای ملی‌کشی، فرجی‌کشی می‌گفتند و منظور این بود که «زندانیان باید در انتظار فرج آقا امام زمان باشند.» از همان وقت دیدگاه‌ها و فاصله‌ها خودش را در واژه ها هم نشان می‌داد.

اینطور که خانم ویدا حاجبی تعریف می‌کرد، در زندان زنان به ملی‌کِش‌ها، «گلابی» گفته می‌شد. جوکی ساخته بودند از زبان دُخو(علی‌اکبر دهخدا) در مورد وصف انجیر.

«انگور بوده چالاندن…خشخاش توش پاشاندن…توی آفتاب گذاشتن، چوب به کونش نشاندن…تازه شده گلابی!» خلاصه زندانیان زن، ملی‌کش‌ها را به طنز، گلابی صدا می‌زدند.

مدتها گذشت تا اینکه روزی مرا با چند نفر دیگر صدا زدند و گفتند با کلیه وسائل حاضر باشیم. در بند یک دانش آموز تهرانی بود، هم اسم و هم فامیل من، او هم حکمش تمام شده بود. همه‌مان به تپ و لپ افتادیم و آماده خروج از بند یک و هفت و هشت (زندان قصر) شدیم.

ما با نگاه و اشاره با هم بندی های خودمان خداحافظی کردیم و چون مأمور بالای سرمان ایستاده بود و نمی‌شد روبوسی کنیم بعضی بچه ها، علاقه خودشان را با چنگول (نیشگون) های کوچکی از دست و ران ما نشان می‌دادند و با شیطنت لبخند می‌زدند. نیشگون ها یکی دو تا نبود اما نمی‌توانستیم به روی خودمان بیآوریم.

در راهرو بند (که یکطرفش را تخت‌های سه طبقه گذاشته بودند) یکی از بچه‌ها قدپایی داد و من زمین خوردم.

کفشم، «گیوه» بود که در گلپایگان، مادرم چیده بود که روز آزادی بپوشم (چیدن یعنی آنرا خودش با نخ مخصوص درست کرده بود.)

وقتی خوردم زمین گیوه پای راستم از پایم در آمد و توی اون شلوغی نمی‌دانم کجا رفت. گم و گور شد. استوار عبدی گفت زود باش مگه عروس می‌خوایم ببریم؟ چرا لِفتش می‌دی. دید یک پایم برهنه است. گفت چی شده کفشت؟ کمی بعد بچه ها پیدا کردند. افتاده بود زیر یکی از تخت‌های سه طبقه. پایم کردم.

استوار عبدی گیوه و آن نفری را که به من داد کمی ورانداز کرد و به سرعت رفتیم زیر هشت.

ادامه متن بعد از ویدئو:


اگر این کفشت بو دار باشه چوب تو آستینت می‌کنند

زیر هشت پرسید داستان این کفش چیه؟ بعد بی آنکه منتظر جواب من باشد گفت حالا برو بیرون حالیت می‌کنم. اونجا زیاد معطل نشدیم. کارتکس‌ها را چک کردند و رفتیم بیرون. از در اصلی رفتیم طرف درختها، بیرون بند. گمانم هوا آفتابی بود. یادم نیست.

استوار عبدی نگاهش را از گیوه ام برنمی‌داشت. جانی دالری نگاه می‌کرد. پرسید دهاتی هستی؟ کُردی؟ لری؟ پاسخی ندادم.

خنده موذیانه ای کرد و همه ما را برد اتاق افسر نگهبان در محوطه زندان قصر و درگوشی یه چیزی به او گفت و رفت.

در اتاق افسر نگهبان یک خانم جوان را که برای ملاقات همسرش آمده و با وی جر و بحث می‌کرد، افسر مزبور روبه دیوار نگهداشته بود و یادم هست آن زن زیبا و شجاع که افسوس اسمی به میان نیامد و نمی‌دانم کی بود، بلند می‌گفت وقتی شما با من که زندانی نیستم و اومدم همسرم را که اسیر شما است ببینم چنین رفتاری می‌کنید وای به حال زندانیان. افسر نگهبان هم به او نگاه غضب‌آلودی کرد و یواشکی گفت شما خفه.

توهین حتی به خانواده ها انگار عادی بود. البته همه افسران چنین نبودند. بعید می‌دانم اگر مثلا سروان صارمی یا سروان نعیمی بودند از این غلطا می‌کردند.

بعد یکی یکی اسممان را نوشت و بعد با وسواس سر و صورتمان را ورانداز می‌کرد تا به قول خودش علامت مشخصه اگر داریم یاداشت کند. مثلاً خال توی صورتمان هست یا نیست. گر هستیم یا زلف داریم. موها و رنگ چشمانمان…و از این قبیل

به من که رسید گفت این گوشه (یعنی بیا این گوشه)

بعد دستور داد گیوه ام را درآورم. کمی تخت لاستیکی آن را نگاه کرد و با قاشق روی میزش چند بار به آن کوبید. بعد گفت برو اون طرف این پاپوشت رو چند بار بزن به زمین ببینم. محکم کوبیدم زمین. داد زد یواش‌، یواش‌… خیالش که تخت شد آهسته گفت اگر این کفشت بو دار باشه اونجا که می‌ری چوب تو آستینت می‌کنند. شایدم چوب را یه جای دیگه هم بکنند. دلم می‌خواست بزنم توی صورتش. از شرّش می‌ترسیدم.

یکی از بچه ها لبش را پشت سر هم گاز می‌گرفت که یعنی هیس. هیچی نگو


بعضی چیزها انسان را به یاد چیزی دیگر می‌اندازد

چند مامور آمدند و اینطور که معلوم بود کارشان با زندانیان عادی بود. گاه گداری برای نقل و انتقال زندانیان از آنها هم استفاده می‌کردند.

یکیشون بلند بلند تعریف می‌کرد سرباز وظیفه است. می‌گفت این هفته آخره که در قصر هستم مرخص می‌شم.

تو دلم گفتم خوش به حالش که ملی‌کشی نمی‌کنه.

ما را به طرف یک ماشین بردند و دستهایمان را دوتا دوتا بهم بستند…

بعضی چیزها انسان را به یاد چیزی دیگر می‌اندازد. بی اختیار بیاد مادرم افتادم و او را مجسم می‌کردم که زمستان زیر کرسی نشسته و دارد آرام آرام گیوه می‌چیند تا برایم به زندان بیآورد. تا وقتی آزاد می‌شوم پا کنم. توی ماشین بودم اما انگار گلپایگان هستم و زیر کرسی… و مادرم هم دارد گیوه می‌چیند.

برخی چیزها انسان را به یاد چیزی دیگری می‌اندازد.

بگذریم…

توی ماشین که نشستیم پرسیدیم ما حکممان تمام شده کجا می‌ریم. گفتند کمیته مشترک.

وای خدا، دوباره کمیته مشترک

هراس برم داشت. بقیه هم حال خوشی نداشتند. سکوت سنگینی حاکم شد. کمی بعد، هم اسم من (دانش آموز تهرانی) گفت محمد دیدی این استوار عیدی قرمساق چه جوری خودشیرنی کرد. اومد صاف گزارش گیوه تو را داد. بعد یواشکی گفت کف گیوه ات جاسازی ماسازی نداشتی که؟ چیزی زیر آن بود؟ گفتم نه بابا.

گفت تو که حافظه ات عالی است. نیاز به جزوه بیرون بردن نداری. بقیه هم پچ پچ می‌کردند. مأموری با مهربانی تذکر داد آقایون زندانیان با هم حرف نزنند. ما مامور بندهای شما نیستیم. حرف نزنین که نه برای شما بد بشه، نه برای ما.

ماشین راه افتاد اما لامصب مگه به مقصد می‌رسید. زمان به کندی می‌گذشت. انگار به جهنم می‌رفتیم.

خلاصه رسیدیم کمیته و چشممان به جمال سرهنگ وزیری روشن شد. یاد روز اول افتادم که منو از اهواز به کمیته مشترک آوردند و همین جا به سختی لگد خوردم و کارم به بهداری کشید…

لباسهای کمیته را قرار شد بپوشیم. من هم ساده، رفتم پیش سرهنگ وزیری گفتم جناب سرهنگ من حکمم خیلی وقت است تمام شده…

نگاه عاقل اندر سفیهی کرد و گفت جنابعالی بازداشت هستید.

همه‌مان را بردند در یک اتاق بزرگ در بند شش.


اگر توماس هاکسلی زنده بود از خنده روده بر می‌شد

محمد دهقانی (برادر بهروز دهقانی) با پاهای به شدت زخمی در همان اتاق بود که ما را بردند. خیلی‌های دیگه هم بودند. محمد با لهجه ترکی سلام و علیک کرد و یادآور شد با او حرف نزنیم که برایمان دردسر نشه. من گفتم محمد جان. چه دردسری عزیز، حرف می‌زنیم هیچی نمیشه. گفت آخه شما این رسولی بازجو را نمی‌شناسین. بعد خندید و گفت یاخچی.

اتاق تیره و تاریک بود و شلوغ. صبح بود رسیدیم اما انگار دم غروب بود. تعدادمان هم در آن اتاق ۳۲ نفر بود که بچه ها می‌گفتند سابقه نداشته در اتاقهای کمیته این تعداد یکجا باشند. خیلی ها را نمی‌شناختم و چون خودشان را نخواستند معرفی کنند ما هم کنکاش نکردیم. البته همه زندانی سیاسی و خودی بودند. یعنی مامور و جاسوسی بین ما نبود که معمولاً در کمیته نمونه داشت و گاه فردی را به اسم زندانی کنار افراد می‌گذاشتند.

بعضی وقتها (در موارد معدودی) اون فرد پاهاش زخمی بود. در تصادف یا…پاهاش جراحت دیده بود و می‌گفت از پیش حسینی شکنجه‌گر می‌آیم.

یکی از بچه ها تعریف می‌کرد بازجو ازم پرسید تو مسلمونی؟ گفتم نه، مسلمون نیستم. گفت مارکسیست هستی؟ گفتم خیر. من ندانم‌گرا هستم.

می‌گفت هروقت بازجو این کلمه را می‌شنید محکم می‌زد توی گوشم که چرا ادا و اطوار در می‌آری؟ می‌گفت واقعاً راست می‌گفتم. ندانم گرا هستم.

کتابی از «توماس هاکسلی» Thomas Henry Huxley را از او گرفته بودند که در باره تکامل بود. می‌گفت هاکسلی شیفته داروین بود و واژه «ندانم‌گرا» را او برای توصیف دیدگاه خودش نسبت به خداباوری ابداع کرده است. اگه زنده بود و می‌دونست کتاب او آلت جرم شده از خنده روده بر می‌شد. از قول هاکسلی می‌گفت: من ترجیح می‌دهم از اخلاف میمون باشم و نه انسانی که از رودررویی با حقیقت می‌هراسد.


سخن سربسته باید گفت مى‌دانم 

چند دانش آموز در آن سلول بودند که به دکتر هوشنگ اعظمی لرستانی گرایش داشتند. از پس دادگاه و بازجویی به خوبی برآمده و به قول خودشان، خود را به آن راه زده بودند. از بروجرد و خرم آباد بودند. یکیشون را حسابی زده بودند. می‌گفت چیزی نداشتم بگم و اونا خیال می‌کردند لابد چریک هستم. همه‌شون گرایش مارکسیستی داشتند و بچه‌های خیلی خوبی بودند. یاد «جمشید سپهوند» بخیر. نوجوان بود و سر پُرشوری داشت. خرم‌آبادی بود. چقدر با هم در حیاط زندان «اش تی تی» بازی کردیم… بعد از انقلاب، مهر ماه سال ۶۴ آن انسان رعنا را به رگبار بستند.

دکتر اعظمی در دوران دانشجویی و درسال‌های ۱۳۳۹ تا ۱۳۴۲ با سازمان دانشجویان جبهه ملی فعالیت می‌کرد و در این دوره چند بار زندانی شد. تابستان سال ۱۳۴۹، مجدداً گیر افتاد و چند ماهی در زندان قزل قلعه تهران بود.

دکتر اعظمی خرداد سال ۱۳۵۳، به قصد شروع مبارزه مسلحانه در کوه‌های لرستان، مخفی شد و ۲۵ اردیبهشت سال ۱۳۵۵ در یک درگیری جان باخت. از بچه‌های لرستان شنیدم که دکتر اعظمی با غلامرضا اشترانی (یکی از چهره‌های تاثیر‌گذار دهه چهل استان لرستان) خیلی صمیمی بوده‌است

در اتاق ما یک دانشجوی زبان انگلیسی هم بود که از او گاهنامه «آنزمان و اینزمان» را گرفته بودند. در گاهنامه مزبور که دانشجویان دانشگاه مشهد چاپ کرده و بخشی از کتاب حج دکتر شریعتی را هم داشت، کاریکاتوری از یک هنرمند به نام «…موحد» چاپ شده بود که با چند فِلش به حرکت امام حسین در حج که نیمه کاره رها کرد و به راهی رفت که عاشورا را به دنبال داشت، اشاره می‌کرد. دانشجوی مزبور همین کاریکاتور را کپی و تکثیر کرده بود.

خودش خوشنویس بود. شعری از آن گاهنامه را حفظ بود در باره دیوار که موش دارد و موشها گوش

سخن سربسته باید گفت مى‌دانم
که هر دیوار دارد موش
و گوش موشها تیز است.
سخن آهسته باید گفت مى‌دانم
بلى آهسته اما می‌توان گفتن.
وتازه موشها موشند
و ما خود در خیال خویشتن زآنها
پلنگ واژدها و شیر مى سازیم.

آیه فَضَّلَ اللّهُ الْمُجَاهِدِینَ عَلَى الْقَاعِدِینَ أَجْرًا عَظِیمًا را هم به خط خوش نوشته بود. قسم و آیه می‌خورد که اصلاً نمی‌دانستم این آیه بالای اطلاعیه مجاهدین هم هست. می‌گفت بازجوی من کشته مرده انگلیسی حرف زدن بود. تا می‌رسیدم عبارت مشهور زیر را سر من می‌شکست و می‌گقت:

.The Truth, The Whole Truth, and Nothing But The Truth

راست بگو. همه راست ها را بگو و حرفات را با دروغ نیآمیز

می‌گفت التماس می‌کردم بابا جان من خوشنویس هستم. سرود شاهنشاهی و خدا شاه میهن را هم نوشته ام. گفته بودند نخیر، تو هوادار مبارزه مسلحانه ای. آیه چریکی چرا خوشنویسی کردی؟

وکلای تعیینی از خانواده زندانی پول زیادی می‌گرفتند و وکیل او هم تعیینی بود و خرش می‌رفت. در دادگاه گفته بود متهم «مداد العلما افضل من دماء الشهداء» را هم خوشنویسی کرده و در شمار وسائلی است که از او ضبط شده، نوشتن و قاب کردن همین جمله خلاف نظر آقای دادستان است. متهم فقط آن آیه را خوشنویسی نکرده و از اطلاعیه های گروه ها خبر نداشته است.

(مداد العلما افضل من دماء الشهداء =قلم اندیشمندان از خون شهیدان برتر است.)


آدمی علاوه بر امیدها، با خاطرات خویش زنده است

با یکی از بچه ها خیلی عیاق شدم. اسمش جواد بود. جواد زرگران قمی. پسر بسیار خوبی بود.

خوشبختانه دیدم محمد رضا منانی که با هم در قصر بودبم هم آنجا است. قدم می‌زد و آیات قرآن می‌خواند. من از او خیلی چیزها یاد گرفتم از جمله صفا و آرامش. شرح داد که شاگرد ممتاز دانشگاه بوده و می‌توانسته بورس بگیرد و به خارج برود و ابدا ناراحت نبود که به خاطر آزادی میهنش قدم به راهی گذاشته که خیلی چیزها را هم از دست داده است. او را دوست داشته و دارم.

آیه ۶ سوره قصص که از مستضعفین و محرومین به عنوان وارثین زمین یاد می‌کند، همچنین آیه ۱۱ سوره رعد که «خدا وضع هیچ ملتی را تغییر نمی‌دهد، مگر آنکه خودشان آنچه مربوط به خودشان است را عوض کنند»، برایم یاد او را زنده می‌کند.

گاهی فکر می‌کنم آدمی علاوه بر امیدها، با خاطرات خویش زنده است. انسان تنها موجودی است که دارای خاطره است. خاطره حکایت از واقعیت وجود ما دارد و هستی نقطه‌ای ما را منبسط و خطی می‌کند.


گوساله زرین سوره بقره

با جواد زرگران بخشی از سوره بقره را (هر آنچه در حافظه داشتیم) مرور کردیم. البته قرآن نداشتیم. در همین سوره است که اشاره شده: در دین اکراهی نیست. لاَ إِکْرَاهَ فِی الدِّینِ…

برای من و جواد داستان گاو و ایرادات بنی اسرائیلی حول و حوش آن قابل تامل بود.

در آیه ۶۷ سوره بقره اشاره شده که موسی به قوم خود گفت که ماده گاوی را قربانی کنند، و آنان تصور کردند موسی مسخره شان کرده و هی چون و چرا نمودند. در تورات هم در سِفر تثنیه، فصل ۲۱، به نوعی به این داستان اشاره شده است.

وَ إِذْ قالَ مُوسی لِقَوْمِهِ إِنَّ اللَّهَ یَأْمُرُکُمْ أَنْ تَذْبَحُوا بَقَرَه…

گویا در بین بنی اسرائیل فردی کشته شده و قاتلش معلوم نبود. در میان قوم نزاع و درگیری شروع می‌شود و هر قبیله، قتل را به طایفه و قبیله‌ای دیگر نسبت می‌دهد تا اینکه برای داوری و حل مشکل، نزد موسی می‌روند. موسی می‌گوید گاوی را ذبح کنید و قطعه‌ای از آن را به بدن مقتول بزنید تا زنده شود. آن‌ها با شنیدن این جواب به موسی می‌گویند: ما را دست انداختی؟ موسی جواب می‌دهد: نه، مسخره کردن کار جاهلان است.

خلاصه، مشخصات دقیق آن گاو را می‌خواهند…

موسی می‌گوید: آن گاو چنین و چنان است و رنگش هم زرد خلص و ناب…

به جواد گفتم باید به مضمون قصه توجه کنیم. آن گاو سمبل طلا است و موسی در واقع به زراندوزان می‌گوید آنرا از خود جدا کنید. موسی از احیاء و زنده شدن دم می‌زند و با این تمثیل نشان می‌دهد تنها از این طریق استعدادهای مرده و خفته جان می‌گیرد. کنارگذاشتن زراندوزی را با ذبح آن گاوی که رنگ زرد خالص دارد و آماده کار است نشان می‌دهد.

تمثیل ها، استعاره ها و اسطوره های دینی برای من همیشه قابل تامل بود.

یادآوری کنم که در آثار کارل مارکس به اینگونه تمثیلها اشاره شده است. مارکس «ممونا» یکی از بت‌های قوم کنعان را که پرستش آن در انجیل «لوقا» و «متی» منع شده به سرمایه تشبیه می‌کند. بازار بورس را هم به «گوساله طلایی» تشبیه می‌کرد که «بسان خدای قادر متعال، برتخت سلطنت جلوس کرده است.»

بگذریم…

جواد گفت آن گاو سمبل بورژوازی است. اما من قبول نداشتم و نیازی به این تشبیه نمی‌دیدم هرچند مارکس هم گفته باشد.

خدا رحمت کند جواد زرگران را. دوم خرداد سال ۶۱ در اهواز تیرباران شد. او هم مثل محمد رضا منانی بعد از انقلاب به مجاهدین پیوست.

در آیات و سوره هایی که حفظ می‌کردیم در سوره محمد، توبه، حجرات، شعرا… لابلای استعاره ها و تمثیلها به کسانی اشاره می‌شد که گویی هنری جز انباشت و انباشت و انباشت ندارند. حقایق را می‌پوشانند، و دلهایشان از سنگ هم سخت تر است. کلام را می‌دانند و معانی غایی نهفته در آن را عوض می‌کنند. در زمین فساد می‌کنند و خون می‌ریزند…

در آن سلول به مخیّله هیچکدام مان نمی‌گنجید که چند سال بعد برخی که با آنها در زندان بودیم و زجر کشیدیم، به قدرت می‌رسند که همین کارها را می‌کنند و قارون و فرعون هم باید جلویشان لنگ بیاندازند.


گروه والفجر، سپیده سحر

جواد گویا با گروه والفجر نزدیک بود. طلبه ای به اسم محمدعلی موحدی قمی گروه مزبور را بنیان گذاشته بود. وی در تظاهرات ظلاب در دی ماه ۱۳۵۰، همچنین در رابطه با اعتراضات پانزدهم خرداد ۱۳۵۱ دستگیر شد و بار آخر تا آبان ۵۱ در تهران زندانی بود و بعد از آزادی، تصمیم گرفت گروهی با مشی مسلحانه راه اندازی کند. وی پس از آزادی در قم شروع به عضوگیری کرد.

محمد‌علی موحدی که تحت تعقیب ساواک بود، متواری شد و در تهران زندگی مخفی خود را آغاز کرد و سپس با حمیدرضا اشراقی، محمدعلی باقری، محمد مشرف، مصطفی نیکو حرف ماهر، حمید رضا فاطمی و جواد زرگران قمی، به جمع آوری سلاح پرداختند.

گویا در بهمن ۱۳۵۳ قصد خلع سلاح یک پاسبان را در تهران داشتند که منجر به درگیری شده، محمدعلی باقری مجروح و دستگیر می‌شود و اعضای گروه اکثراً گیر می‌افتند.

محمدعلی موحدی و حمیدرضا فاطمی را ۱۶ اسفند ۱۳۵۴ تیرباران کردند و بقیه حکم گرفتند. گویا جواد حبس ابد گرفته بود. همه‌اش می‌خندید. با هم یواشکی سرود هایی را که بلد بودیم می‌خواندیم. یکی از آنها این بود:

بیا تا به یاد شهیدان خویش

که رفتند در راه عشق و امید

بدان اخترانی که افسون شدند

بدانسان به دامان صبح سپید

به پا کنیم پرچم خشم و کین

پی افکنیم زندگانی نوین

خروش ما برکند بنای بیداد

به سر رسد این نبرد آخرین


امت رسولی برپا

 تکثیر اعلامیه ای که مجاهدین موجودیت خودشان را اعلام نمودند و مربوط به ۲۰ بهمن سال ۵۰ است در پرونده او بود.

برایم خواند. بخشی از آن یادم هست.

در شرایط کنونی ﺗﻀﺎد اﺻﻠﻲ و آﺷﺘﻲ ﻧﺎﭘﺬﻳﺮ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻣﺎ را ﺗﻀﺎد ﺑﻴﻦ ﺗﻮده ﻫﺎی ﺧﻠﻖ از ﻳﻚ ﻃﺮف و اﻣﭙﺮﻳﺎﻟﻴﺴﻢ ﺟﻬﺎﻧﻲ ﺑﻪ ﺳﺮﻛﺮدﮔﻲ آﻣﺮﻳﻜﺎ و رژﻳﻢ دﺳﺖ ﻧﺸﺎﻧﺪه ﺷﺎه از ﻃﺮف دﻳﮕﺮ ﺗﺸﻜﻴﻞ می‌دﻫﺪ.

جواد از من پرسید در بند شما مذهبی‌ها و غیرمذهبی‌ها سفره شون جدا بود. گفتم نه. چرا باید جدا باشد؟ مکثی طولانی کرد و انگار می‌خواست چیزی بگوید اما نگفت. بعدها وقتی زخم برادرکشی سال ۵۴ و سوزاندن مجید شریف واقفی عود کرد و آن داستان نقل هر محفلی شد، از جمله پس لرزه هایش جدایی مورد اشاره جواد بود. سفره ها در زندان جدا شد.

محمد دهقانی پیشنهاد کرد برای اینکه روزها در آن اتاق به بطالت نگذرد هرکدام از بچه ها موضوعی را خودشان انتخاب کنند و برای بقیه تعریف کنند. گفت من خودم در باره «عاشیق لار» حرف می‌زنم.

یک مهندس بین ما بود که در قصر کمی با زیر هشت راه آمده بود اما خبرچین نبود. به من گفت که معاف شود. ازش خواهش کردم در مورد تاریخ علوم در قرنی که هستیم معلوماتش را با بقیه قسمت کند که قبول کرد. خودم هم در مورد تئوری موجی و ذره ای نور به زبان خیلی ساده صحبت کردم و به کارهای کمال الدین فارسی نورشناس ایرانی اشاره نمودم. جواد در مورد خوزستان و آداب و رسوم مردم در آن خطه صحبت کرد. یکی از بچه ها که شیمی خوانده بود و پدر و پدربزرگش کوزه‌گر بودند، در مورد سفالگری و کشف خاک رس توسط بشر نکات خوبی تعریف کرد. می‌گفت خاک رس ماده ای دارد که با افزودن رطوبت کافی ویژگی‌های پلاستیک پیدا می‌کند و با خشک شدن سفت و سخت می‌شود.

داشت تعریف می‌کرد که در سالن فریادی برخاست. یکی داد زد امت رسولی برپا. گوینده انگار کمی مست بود.

محمد دهقانی گفت عزرائیل دوباره اومد.

در باز شد و آقای رسولی آمد داخل اتاق. همه را گوشه اتاق برد و اسم تک تک زندانیان را پرسید. من خیلی از او می‌ترسیدم اگرچه بازجوی من نبود و شخصاً از او هیچ بدی ندیده بودم. اسم همه‌مون را پرسید تا رسید به محمد دهقانی به او فحش داد و گفت رو این بچه ها کار نکنی مادر قحبه…

او هم گفت نه، من مریضم و اصلاً تو حال خودم نیستم.

خوشبختانه بخیر گذشت اما آمدن رسولی همه ما را (بدون استثنا) تا ساعتها به سکوت کشید.

هوشنگ بازجو هم آمد. نگاه ترسناکی داشت ولی برای ما مشکلی ایجاد نکرد.

آنجا کاری به کار ما داشتند. هیچکس هم سراغ گیوه مرا نگرفت.

کم‌کم مریض شدم. روزهای متوالی نمی‌توانستم دستشویی بروم. کلافه بودم. ناگهان صدای سرهنگ وزیری را شنیدم، در زدم. باز کرد و پرسید چه خبره، کی بود در زد؟ گفتم من. گفت بیرون. در سالن پرسید چیه، گفتم که شماها بازداشت هستید. جواب دادم نه در اون باره نیست. من به شدت مریض شدم و نمی‌توانم دستشویی بروم. با خنده بدی با صدای بلند گفت خب باید شیاف کنی و خودم باید این‌کار را بکنم. شدیداً جا خوردم و رفتم طرف در اتاق. او در را بست و رفت.

بچه ها پاسخ او را شنیده بودند. جواد گفت این بابا خیلی بی‌رحمه. بهتر است ورزش کنیم شاید شکممان کار کنه. غذای زیاد هم که نمی‌خوریم.

۳۲ نفر در اتاق بودیم. امکان ورزش نبود. پیش خودم فکر کردم این چه جوابی بود که سرهنگ داد. البته او حالا زنده نیست و دستش از دنیا کوتاه است. من هم کینه‌ای از او ندارم. امثال او خودشان به نوعی قربانی بودند.


اینجا ده شورآباد است

یکی از بچه ها قرار شد داستان ده شورآباد را که محمد علی جمالزاده نوشته برای همه تعریف کند. چند بار از او شنیده بودم که داستان میهن و مردم ما داستان ده شورآباد است. یکیار گفت باباجون ما خودمون را مسخره کردیم والله. ابر و باد و مه و خورشید و فلک با این پدر سوخته ها هستند که ما را زندان کردند. والله بالله مردم هم با اینها هستند. در سیاهکل رعیت ها، دهقانان با کسانیکه وجودشان را فدای اونا می‌کردند و فدایی بودند همراهی کردند؟ ژاندارم‌ها با کمک همین مردم، اونها را با طناب بستند و تحویل دادند. شاه هم که همگی‌شان را به جوخه اعدام سپرد.

می‌پرسید ببین آیا روزی هست که ما صدای شکنجه و فریاد نشنویم؟

اینجا ده شورآباد است. جلجتا است جایی که مسیح را به صلیب کشیدند.

داستان ده شورآباد از این قرار بود که عده ای از بزرگان قوم که رواج فرهنگ را بهترین وسیله ترقی مردم تشخیص می‌دهند٬ گروهی به اسم «کلید داران سعادت ملی» تشکیل داده و مامورانی به دهات دورافتاده ایران می‌فرستند تا با بررسی وضعیت مردم ٬ مطالعات لازم را به قصد باسواد ساختن و رفاه آنان به عمل آورند و نتیجه را به مرکز گزارش دهند.

دوست ما مثل صبحی قصه‌گو (فضل الله مهتدی صبحی داستانسرای معروف و پایه‌گذار سنت قصه‌گویی برای کودکان) داستان ده شور آباد را با آب و تاب زیاد تعریف می‌کرد و ما همه‌مون در بحر قصه رفته بودیم.

خلاصه، سه تن برای انجام این مأموریت به ده شورآباد می‌روند. اهالی دهکده شورآباد که ملخ و موش وعلف می‌خورند و نمی‌دانند غذا و حمام و قاشق و چنگال چیست٬ دور آنها جمع می‌شوند ٬ چنان که گویی موجوداتی از سیارات دیگر را می‌بینند. مأموران تا می‌آیند شروع به کار کنند و از درس خوندن و این چیزا تعریف کنند، یکمرتبه عده ای از اهالی را می‌بینند که با چوب و چماق به طرف آنها می‌دوند. البته کدخدا می‌دود جلو و ریش گرو می‌گذارد و به خیر می‌گذرد ولی آن سه نفر گوشی دستشان می‌آید که بهتر است فلنگ را ببندند و بزنند به چاک.

معلوم می‌شود زنی از اهالی ده خواب سه افعی سیاه شاخدار را دیده و اینطور خواب او تعبیر شده که این سه افعی همین سه ناشناس هستند که وارد ده شده‌اند و هر دقیقه که بمانند برای اهالی شوم است و باید هر چه زودتر بیرونشان کرد و اگر نخواستند بیرون بروند ٬ به درک واصل شوند. یا باید حسینی شکنجه‌گر را صدا بزنیم!

سه مأمور می‌گریزند و وقتی با هزار زحمت به مرکز می‌رسند تا گزارش کارشان را بدهند، می‌بینند دولت کله‌پا شده و گروه آنان هم منحل گشته و دولت جدید درصدد تأسیس دستگاه تازه ای به مراتب معتبرتر از جمعیت سابق است.

نوبت محمد دهقانی رسید که قرار بود از عاشیق‌لار تعریف کند. گفت عاشیق‌لار یادگار شاه اسماعیل صفوی در فرهنگ آذری است و «عاشیق قربانی» اولین عاشیقی در دربار صفوی بود. اسم قدیمی عاشیق، «اوزان» است و ترکمن ها به آن باغشی یا بخشی می‌گویند.

محمد، از «دیشمه» که نوعی مبارزه و مسابقه میان دو عاشیق از طریق آواز و موسیقی است و در پایان مبارزه عاشیق مغلوب، سازش را به رقیبش می‌بخشید، نکات جالبی گفت و با اشاره به داستان‌ عاشیق‌ها (کوراوغلو، اصلی و کرم، امیر ارسلان، تللی حسن) آوازی در باره کوراوغلو سر داد. صدایش خوش نبود اما با صمیمیت و عشق می‌خواند. او را خیلی شکنجه کرده بودند.

بچه ها می‌گفتند صمد بهرنگی آواز کوراوغلو را خیلی دوست داشته است.

دیدگاهی بنویسید

لطفا دیدگاه خود را در اینجا بنویسید
لطفا نام خود را در اینجا بنویسید

هفده + 11 =